برگه:Parvindoxtaresāsān.pdf/۶۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۶۳
اصفهان نصف جهان

اینکه مرگ را مانند پیش‌آمد گوارائی آرزو میکرد. پهلویش یک کره‌الاغ سفید با چشمهای درشت سیاه، گوش دراز و پیشانی پف‌کرده ایستاده بود، می‌خواستم او را نوازش بکنم و اگر سقم سیاه باشد دعا بکنم که هرچه زودتر بمیرد تا بروز مادرش نیفتد.

باز هم سوار شدیم. شوفر که گلویش را تازه کرده بود تندتر میراند. دو طرف جاده پست و بلند، از کوه و تپه تشکیل شده بود. اتومبیل ما مانند خرگوش زخمی روی جاده غبارآلود خاکستری میلغزید و رد میشد. اتومبیل‌های دیگر از چپ و راست میگذشتند. باد بسروروی ما میخورد و سیگار آتش‌زده را زود تبدیل به خاکستر میکرد، و بدتر از همه خرده‌های تف ارباب را روی صورت ما میآورد.

آسمان آبی‌تیره، زمین بخور، جلگه، بیابان و آسمان با رنگهای همجنس بهم مخلوط شده بودند. یک ستارهٔ روشن روی آسمان میدرخشید.

چراغ کوشک از دور پیدا شد. از جلو چند آبادی کوچک و قهوه‌خانه رد شدیم. اتومبیلها همه بسوی قم میرفتند. از روی پل رودخانه شور که گذشتیم نسیم خنکی وزید ولی در تاریکی هرچه دقت کردم نتوانستم دریاچه را تشخیص بدهم. ماه از زیر ابر در آمده بود، بشهر قم نزدیک میشدیم. سه چراغ از همه بلندتر در تاریکی شب سو میزد.

قم – شهر مـرده‌ها، عقربها، گداها و زوارها، اتومبیل ما جلو گاراژ ایستاد. بی‌اندازه شلوغ بود، من و رفیق