برگه:Parvindoxtaresāsān.pdf/۵۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

اصفهان نصف جهان

چرا تصمیم گرفتم که بروم به اصفهان؟ آنرا هم نمیدانم. ولی دیرزمانی بود که آنچه عکس از اصفهان دیده بودم و وصفی که از آن شنیده یا خوانده بودم، این شهر را بطرز افسانه‌آمیزی بنظرم جلوه داده بود. مانند حکایتهای هزارویکشب. با مسجدها ، پلها، کوشکها، مناره‌ها، کاشیکاریها، قلم‌کارها، نقاشیها و بالاخره شهر پراستعداد هنرمندان که گذشتهٔ تاریخی دارد و در زمان صفویه بزرگترین شهر دنیا بشمار میآمده و هنوز شکوه عظمت دیرین خود را از دست نداده است. همه اینها کافی بود که اصفهان مرا بسوی خود بکشاند و نیز باید اقرار بکنم که پشیمان هم نشدم.

ولی مسافرت باین آسانی انجام نمیگیرد. اولا چهار نفر از رفقا حاضر شدند که با من بیایند ولی جز مایهٔ دردسر چیز دیگری نبودند و خرده‌خرده تحلیل رفتند. از آن گذشته دوندگی برای گرفتن جواز و از همه بدتر اشکال پیدا کردن اتومبیل بود که سر ساعت حرکت بکند، مسافر به‌اندازه معین پیدا بشود، شوفر صلاح بداند و بالاخره همه استخاره‌ها خوب بیاید، بطوری که تا آن دقیقه آخر معلوم نبود حرکت میکنم یا نه. تا اینکه، گوش شیطان کر بعد از شش ساعت معطلی در گاراژ سوار شدیم.

با شوفر و شاگردش شش نفر بودیم: من و یکی از آشنایان که بدیدن خویشانش میرفت و یکنفر کلیمی سرخ آبله‌رو که بینی مانند قرقی داشت و ببوشهر میرفت تا مال‌التجاره بیاورد، عقب اتومبیل نشستیم. شوفر و شاگردش و یکنفر ارباب زرتشتی