برگه:Parvindoxtaresāsān.pdf/۵۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۶۱
اصفهان نصف جهان

با گردن کلفت و سبیلهای آویزان جلو نشستند.

***

اتومبیل بوق کشید و میان گردوغبار طلائی‌رنگ براه افتاد، ساعت پنج و نیم بود که در شاه‌عبدالعظیم برای مرتبه دوم از ما جواز خواستند. ارباب که از آن کهنه‌سفرکرده‌ها بود موقع را مناسب دید و خودش را مانند به اصفهان لای پوستین پیچید و یک دستمال ابریشمی هم دور کلاهش بست. من فلسفهٔ دستمال را نفهمیدم. ولی بطور کلی کسانی هستند که چه در خانه و چه در سفر جای خودشان را خوب درست میکنند اگرچه یک وجب هم باشد. ارباب ما از آن تکه‌ها بود، با پوستینی که آستینش از اتومبیل آویزان بود هرچند ناراحت و جا برایش تنگ بود ولی بنظر می‌آمد که اینجا را قبلا برای او آماده کرده بودند. برعکس ما سه نفر که بهر تکان اتومبیل از جایمان میپریدیم.

اتومبیل دوباره براه افتاد، چشم‌انداز دو طرف جاده بیابان بود با تپه‌های پست و بلند، گاهی درخت کوچک و سبزه‌های تنک رنگ‌پریده از دور دیده میشد.

دو رج تیر تلگراف دو طرف جاده بود و یک طرف آهنی و یک طرف چوبی.

اتومبیل خیز برمیداشت، می‌لغزید، جست میزد. ارباب از جای خودش تکان نمیخورد. کهریزک با درختهای مرتب و دودکش کارخانه قندسازی پدیدار شد. باز هم جواز خواستند. من دیگر تکلیف خودم را فهمیدم و دانستم هرجا یک درخت ببینم