خواستی با هم مرده باشیم باین روز افتادی مرا ببخش.
۶
صدای پا در دالان میآید. سایه پرویز آهسته دور میشود. در مثل اول بسته میشود. هوای پشت اطاق آبی تیره میماند - از در دست چپ سردار عرب وارد میشود.
پروین بریدهبریده – نمیدانم! دیوانه شدهام آیا ناخوشم، آیا دروغ نیست؟ جادو نیست؟ آنچه که دیدهام! آنچه که شنیدهام!...؟ همخوابه این مرد که خونخوار بی سر و بی پا بشوم؟ کشندگان پرویز کشندگان پدرم! (گریه میکند)
سردار عرب خنده میکند صورتک میسازد میرود ظرف بخوردان را جلو تخت گذاشته کندر و عطر در آن میریزد. دود غلیظ معطر در هوا پراکنده میشود. بعد آمده جلو پروین دستها را بهم میمالد دختر هراسان برخاسته میرود ببدنه دیوار تکیه میدهد سردار عرب جلو او میرود.
سردار عرب – ماذا تقولینا یا امیرتی؟ تعالی الی قلبی یا حوریة الجنان لاتخافی لست بقاس.
پروین باو خیره نگاه میکند.
سردار عرب بزانو جلو او نشسته – لاتبك یا جیبتی یا نورعینی.
سردار عرب برخاسته نزدیکتر میرود – انظری یا عزیزتی کل هذه الاموال هی لك (اشاره میکند به صندوقچهها). اضعها امام قدمیك من اجل ابتسامة واحدة.
پروین بسرتاپای او خیره نگاه میکند عرب نزدیکتر میشود او از جا تکان نمیخورد عرب دست چپ را میاندازد دور گردن پروین و دست راست را زیر چانه او گرفته سر خود را نزدیک میبرد پروین دست برده