برگه:Parvindoxtaresāsān.pdf/۵۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۵۳
پروین دختر ساسان

بیرون بیاور، می‌بینی به چه روزی افتاده‌ام؟ تو زنده بودی چرا زودتر نیامدی؟ بگریزیم، بگریزیم، زود باش میدانی پدرم را کشتند؟ بیا بیا جلو (کوشش میکند بلند بشود میخورد بر زمین) آه نمیتوانم برخیزم نزدیک بیا چرا هیچ نمیگوئی بیا...

دوباره پروین باو خیره نگاه میکند – چرا بمن اینجور نگاه میکنی مگر نمیخواهی مرا با خودت ببری؟ دور دور از این دیوها زود باش مرا کمک بکن چرا خیره نگاه میکنی! بیا جلو، خاموشی تو مرا میترساند. یک چیزی بگو من میترستم، مرده‌ای یا زنده‌ای؟ این روان اوست... میگویند که روان مرده‌ها گاهی آشکار میشود... نه‌تنها در مغز خودم می‌بینم آیا کسی دیگری هم او را می‌بیند؟ میترسم میترسم.

سایه پرویز – افسوس دیگر کاری از دست من برنمی‌آید پروین من دیگر از مردمان روی زمین نیستم روان من از کالبد گسسته مابین ایزدان و امشاسپندان میباشم. من از آلودگی‌های زندگی رسته‌ام، آزاد شدم، همه‌چیز را میبینم، همه‌چیز را میشنوم، پروین مرا ببخش روان من از درد تو در شکنجه است، مرا ببخش دیگر باید بروم.

پروین – تو مرده‌ای؟ نه دیگر زندگی برایم دلربائی ندارد بهیچ‌چیز دلبستگی ندارم کمی دست نگهدار، مرا هم با خودت ببر... آیا مرا میسپاری بدست این دیوان درنده؟ مرا هم ببر، پرویز سرنوشت ما را در مرگ زناشوئی میکند ما یکی خواهیم شد و هیچ نیروئی نخواهد توانست ما را از هم جدا بکند.

سایه پرویز – هیهات، من دیگر کاری نمیتوانم بکنم