۵
مترجم را گرفته از اطاق بیرون میاندازد و خودش هم دنبال او رفته در را از پشت میبندد.
پروین انگشتر را در دست گرفته سر را بلند میکند نگاهی بدور اطاق میاندازد دست روی پیشانی کشیده مانند اینکه از خواب طولانی بیدار شده باشد بلند میشود روی زمین کنار میز نشسته گریه میکند.
هوای عقب اطاق تاریک و آبی سیر میشود ناگهان صدای صفحه برنجی که بزمین بخورد یا سنج که بهم بزنند شنیده میشود. در دست راست چهارطاق باز میشود پرویز کفن سفید چینخورده روی دوش انداخته دامن بلند آن روی زمین ریخته موهای شانهکرده، دور چشمها حلقه کبود، نگاه خیره، صورت بدون حر کت مثل اینکه با موم درست کرده باشند میان چهارچوب در ایستاده پشت او تاریک است سر تا نیمتنه او روشنتر باقی بدن محو با صدای خفه میگوید:
سایه پرویز – پروین... پروین... بمن گوش بده مرا ببخش.
پروین سر را بلند کرده چشمها را میمالد دیوانهوار – ایـن آواز بگوشم آشنا میآید خواب میبینم؟ بیداری است؟ آنچه گذشته بیادم میآید (نگاه میکند) آه پرویز است تو را نکشته بودند! میدانستم که دروغ است اینها دیو خشم دیو دروغ بودند. همه را دیدم همه را بچشم خودم دیدم. من چشمبراه تو بودم کجائی؟ ... بیا بدادم برس بیا مرا از چنگ این دیوان