خوشبختتر بودید چه حضرت سردار میخواهد شما را بزنی بگیرد و میتوانید با یک لبخند و کرشمه خودتان جان چندین نفر را بخرید، یک دلربائی شما کرورها میارزد چشم امید دیگران بشماست.
پروین – خاموش شو... بیچاره باین سخنان آبدار میخواهی مرا گول بزنی؟ میخواهی مرا فریب بدهی؟ بچه گیر آوردهای؟ هیهات شما را خوب میشناسم! با کشندگان نامزدم پدرم و خانوادهام بخندم... ؟
ترجمان – شما نخستین زنی هستید که حضرت عروة بن زید الخیل الطائی پسندیده و با شما از در گفتوشنید در آمده میخواهد شما را سرافراز بکند و در حرم خودش بفرستد. راست است که بزن خوبی نیامده گویا فراموش کردهاید که زندانی ایشان هستید؟
پروین – بس است بس است نه دیگر با شما کاری ندارم هرچه که از دستتان برمیاید بکنید و داد خودتان را بستانید برو از جلو من دور بشو.
ترجمان – پشیمان خواهید شد.
پروین – پشیمان... !
پروین سر را مابین دو دست میگیرد مترجم میرود جلو سردار تعظیم میکند.
مترجم – عاشقة رجلا من جنسها.
سردار برآشفته با تشر باو نهیب میزند. فان لم تقبل؟ لالف جهنم... خرج من هنا یا ابنالزنا یا ابنالکلب اتترکنی انتظر من اجل الا شیئی؟