برگه:Parvindoxtaresāsān.pdf/۵۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۵۰
پروین دختر ساسان

بهمراهی دسته‌ای رفتیم تا کمک کرده چیزهائی که از کشتگان باز مانده بود با خودمان بیاوریم. مهتاب سرد و دل‌گیری روی زمین گسترده بود، کشته‌ها در خون خودشان آغشته شده بودند. من همینجور که میگذشتم اسب سفیدی را دیدم که بالای سر کشته‌ای ایستاده است جلو رفتم کسی دامن عبای مرا کشید. برگشتم دیدم جوانی با موهای ژولیده از شانه چپ او خون فوران میزند بدشواری سر خود را بلند کرد چون جامـه سرداران را در بر داشت بزبان پهلوی گفتم تو کی هستی؟ او با آواز خراشیده‌ای گفت بنام کیش و آئینت بمن اندکی گوش فرادار. دیدم در دست چپ او تکه‌کاغذی بود که رویش چیزی کشیده بودند دست راست را بلند کرده گفت این انگشتر را بیرون بیاور اگر گذارت بشهر راغا افتاد آنرا بده بنامزد من در خانه پیرایشگر به یگانه امیدم بگو بیاد تو بودم روزگار با من ستیزه کرد و چیزهائی گفت که درست نشنیدم افتاد بزمین و جان بجان‌آفرین داد.

پروین میافتد روی عسلی که نزدیک اوست صورت را مابین دو دستش پنهان میکند، بریده‌بریده با خودش – او کشته شده... مرد... رفت من هنوز زنده‌ام! بدست این دیوان گرفتارم نه نمیخواهم بس است... آن پدرم نمیدانم چه بسرش آمد... آیا راست است؟ خواب نیست... ؟ نمیتوانم...

ترجمان – میدانید که سرنوشت همکیشان و همشهریانتان تا اندازه‌ای بدست شماست هزاران مردم در زیر شکنجه هستند مسمغان و دخترانش را به بغداد خواهند فرستاد شما از دیگران