برگه:Parvindoxtaresāsān.pdf/۴۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۴۳
پروین دختر ساسان

تکان میخورد چشمهای او مات و خیره باز میشود دست برده چشم خود را میمالد عرب خنده بلند میکند.

سردار عرب – مساءالخیر یا ربة الجمال اهلا بك... تعالی معی.

پروین برخاسته اندیشناک – خواب می‌بینم! چه خواب ترسناکی؟

سردار عرب – لاتهربی منی کالغزالة... آه ما الطف عیونك الجمیلة تسکرنی بخمر من الجنة (اشاره به صندوقچه‌ها) اضع کل ثروتی هذه امام قدمیك.

پروین پس‌پس میرود کنج دیوار ایستاده بخود میلرزد با حالی پریشان موهای ژولیده دستها را بهم فشار میدهد بزمین نگاه میکند. عرب نگاهی بسرتاپای انداخته میخندد، از جا بلند میشود نزدیک دختر میرود. او با دستها صورتش را پنهان میکند. عرب دست میاندازد بکمر دختر او بتندی دست عرب را پس می‌زند دویده تنه‌اش میخورد به میز، گلدان بزمین خورده میشکند.

پروین – یکی بدادم برسد این مردکه کیست؟ از من چه می‌خواهد؟

عرب آهسته نزدیک او میرود.

پروین دستها را بحالت ترس جلو خود نگاهداشته مثل این که بخواهد او را دور بکند:

«بنام خدایی که میپرستی بگذار بروم... بس است بگذار بروم..»