میبرد به سبیلش میخندد، چند قدم راه میرود دستها را بهم میمالد میرود سر جعبههای جواهر، گردنبندها را در آورده با دستش وزن میکند، میخندد میگذارد سر جایش برمیگردد. جلو پنجره به بیرون نگاه میکند. صدای پا میآید برمیگردد میرود روی تخت مینشیند، اخم میکند.
۲
در طرف دست چپ باز میشود چهار نفر عرب پابرهنه چیز سفید پیچیدهای را میآورند جلو تخت او میگذارند.
عربها – السلام علیک یا سیدی هوذا حوریة من الجنة جلبنا هالک.
یکی از آنها پارچه را از روی او میکشد دختر بیهوشی پدیدار میشود. سپس هر چهار نفر خم شده پس میروند جلو در اطاق سربزیر میایستند. سردار عرب چشمهایش میدرخشد، آب دهان خود را فرو میدهد. خنده میکند دست برده بکمر خود چنگه پولی در آورده جلو عربها پرت میکند. پولهای طلای ساسانی در هوا میدرخشد. آنها دویده با کشمکش تا دانهٔ آخر را برمیچینند سردار برآشفته با دست اشاره بدر میکند.
سردار عرب – اخرجوا... انقلعو من هنا.
چهار نفر عرب بیرون میروند.
۳
سردار از تخت پایین میآید دست میکشد روی زلف دختر. نشسته سر او را میگذارد روی زانوی خودش گونههای دختر