گرفته در زندان انداختهاند آتشکده را ویران کردند.
پدر و دختر با تعجب – آتشکده؟
هرچه موبد و مغ و هیربد بوده از جلو تیغ گذرانیدند، مردم همه گرسنهاند، سپاه ما پراکنده شده، فرخان هم پیدایش نیست کسی نمیداند کجاست.
پدر و دختر مات بهم نگاه میکنند بهرام برگشته در را از پشت میبندد چفت آنرا انداخته پرده را جلو میکشد میآید جلو پیرمرد میایستد.
پروین به بهرام – مرا یکجائی پنهان بکن میترسم.
بهرام – بیرون نروید بپای خودتان بدست دشمن میافتید.
پروین – پس چهکار بکنم؟
چهرهپرداز – یادت میاید که پرویز میگفت زودتر از اینجا بگریزیم؟
پروین – اگر سگ مرا بکشند چه خواهیم کرد؟ نمیخواهم باو آزاری برسد میروم او را از دست این دیوها برهانم.
چهرهپرداز – خاموش شو هنوز بچهای نمیبینی که با جان خودت بازی میکنی؟ مگر نمیدانی که سگ آفریده آهورا است برای پاسبانی و آبادی آفریده شده و آنها فرستادهٔ اهریمن هستند برای مرگ و ویرانی آمدهاند؟
پروین – آهورامزدا...!... آهورا.! آیا کجاست ؟ چرا بداد ما نمیرسد؟ چرا تاریکی را بر روشنائی چیره کرد؟ ... چرا اهریمن را آفرید؟ آیا آواز دیوان و ددان را از بیرون نمیشنوی؟ ...