برگه:Parvindoxtaresāsān.pdf/۳۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۳۶
پروین دختر ساسان

گرفته در زندان انداخته‌اند آتشکده را ویران کردند.

پدر و دختر با تعجب – آتشکده؟

هرچه موبد و مغ و هیربد بوده از جلو تیغ گذرانیدند، مردم همه گرسنه‌اند، سپاه ما پراکنده شده، فرخان هم پیدایش نیست کسی نمیداند کجاست.

پدر و دختر مات بهم نگاه می‌کنند بهرام برگشته در را از پشت می‌بندد چفت آنرا انداخته پرده را جلو می‌کشد میآید جلو پیرمرد میایستد.

پروین به بهرام – مرا یکجائی پنهان بکن میترسم.

بهرام – بیرون نروید بپای خودتان بدست دشمن میافتید.

پروین – پس چه‌کار بکنم؟

چهره‌پرداز – یادت میاید که پرویز میگفت زودتر از اینجا بگریزیم؟

پروین – اگر سگ مرا بکشند چه خواهیم کرد؟ نمیخواهم باو آزاری برسد میروم او را از دست این دیوها برهانم.

چهره‌پرداز – خاموش شو هنوز بچه‌ای نمی‌بینی که با جان خودت بازی میکنی؟ مگر نمیدانی که سگ آفریده آهورا است برای پاسبانی و آبادی آفریده شده و آنها فرستادهٔ اهریمن هستند برای مرگ و ویرانی آمده‌اند؟

پروین – آهورامزدا...!... آهورا.! آیا کجاست ؟ چرا بداد ما نمیرسد؟ چرا تاریکی را بر روشنائی چیره کرد؟ ... چرا اهریمن را آفرید؟ آیا آواز دیوان و ددان را از بیرون نمیشنوی؟ ...