نمیدانم چه شده...
چهرهپرداز – آهورا بدادمان برسد باز دیگر چه شده؟ .. آیا در خانهٔ خودمان هم آزادی نداریم؟
۲
دادوفریاد نزدیکتر میشود. در اطاق چهارطاق باز شده بهرام هراسان میدود میان اطاق رنگپریده موهای ژولیده دختر بدیوار تکیه میدهد.
چهرهپرداز – چیست که تو را بلرزه انداخته؟
بهرام بریدهبریده زبانش میگیرد – آنجا دیدم... بچشم خودم دیدم... میسوزانند میدرند... میامدم ناگهان برخوردم به چهار نفر تازی پاپتی... دم در... بزور در را باز کردند گفتم کی هستید؟ ...
چهرهپرداز – بگو زود باش کی؟ کجا؟
بهرام – تازیها ریختهاند به خانهٔ ما... سگمان راشنو به آنها پریده... امروز بامدادان یکی از آنها دیدم که لبادهاش را بخودش پیچیده پشت درخت پنهان شده بود و شما را (اشاره میکند به پروین) که کنار ایوان ایستاده بودید برانداز میکرد. سگ پارس کرد او هم از پرچین باغ جسته بیرون رفت. اگر من میدانستم پدرش را در آورده بودم... اکنون سه نفر دیگر را با خودش آورده، راشنو به آنها پریده در زدوخورد هستند (آب دهان خود را فرو برده تند حرف میزند) در شهر شنیدم مسمغان[۱] را با برادر و دخترش
- ↑ بزرگ مغان که ریاست مذهبی ری با او بوده.