چهرهپرداز – آری. (سرفه)
پیرمرد خیره به پرده نگاه میکند – ببین آهوهائی که روی پرده کشیده ایرانیان هستند... پادشاه جوانی که با شیران و ددان گلاویز شده از آنها شکست خورد... این جانوران درنده که سرکوب شده بودند بجان آهو افتادند... روزگار ما را تباه کردند... آه خواب میبینم بارگاهها تیسفونها بهارستانها همه بدست این تازیان بدنهاد افتاد... هستی ما را بباد دادند... (مات) هنوز چه میخواهند؟ ... آه چه شبها دراز هستند! ... خاموشی آنها سنگین است... در جلو دیوهای بیمناک دیگر نمیتوانم روی تشک بخوابم... گنبدهای کاشانه سینهٔ مرا فشار میدهد آسمان شانهٔ مرا خرد میکند... هنوز فریاد جنگجویان بگوشم میرسد... شیههٔ اسبها چکاچاک شمشیر که با غریو شیپور بهم میآمیخت... دیگر هیچ... خاموشی... غرش تندر... تاریکی... این تاریکی جان کندن آبوخاک ما را نشان میدهد که یادگار گذشتگان از هم میپاشد... بدست اهریمنان... بدندان دیوان و ددان نیاکان ماتمزده بما مینگرند! – بخوابم... خواب بیگناه! خواب که با یک گره دردناکی ما را به مرگ آشنا میکند داروی روانهای افسرده است.
پروین در اطاق راه میرود دستها را تکان میدهد – بیچاره، بیچاره پرت میگوید.
نزدیک پدرش رفته پهلوی تخت او مینشیند – پدرجانم من پهلوی تو میمانم امشب اینجا هستم خوابم نمیبرد از تو جدا