است که پر شده از آوای پرندگان... بوستانی است که زیر پرتو زرین خورشید شاخهٔ درختها از گل خمیده... دشتهای سبز است، تپههای شنگرفی است... آسمان لاجوردی است که مرغان هوا روی آن پرواز میکنند... غبار سفید جادهها است ابری که میگذرد دشتهای پهن و خرم گلهای سرخ... بلبلی که روی شاخه ناله میکشد گاوهائی که آهسته چرا میکنند... کشاورزانی که جامهٔ بلند آبی برنگ آسمان در بر دارند و کشت و درو میکنند... زمزمهٔ زنجره... نسیم دلفزای بامداد آواز زنگ یکنواخت کاروان... میهن همه این گلوگیاه و جانورانی هستند که با روان ما آشنا شدهاند که نیاکان آنها با نیاکان ما زندگانی کرده و آنها را مانند ما باین آبوخاک وابستگی میدهد.. این فریبندگیهائی است که زندگانی شرنگآگین ما را دلربا میکند... هیهات که همه پایمال شد رفت... این سرزمین خرم و دلکشی که بهشت بر آن رشک میبرد همه کشتزارهایش ویران و باغوبوستانش آرامگاه بوم شد ستمگری سرتاسر آنرا فرا گرفت... ایران این بهشت روی زمین یک گورستان ترسناک مسلمانان شد... میهن... میهن آبوخاک ما. (اندکی خاموش)
پروین – پدرجان با خودت چه میگوئی؟.
چهرهپرداز – هیچ! ... نمیدانم... این بالش را کمی بلندتر بگذار.
پروین زیرگوشی را بالا کشیده پیرمرد تکیه میدهد
پروین – اینجور خوبست؟.