بدستش بسپارم و آسوده... آسوده جان بدهم... بگو آیا پرویز نیامده؟ ... تو چرا مات شدهای؟ ... مگر پیشامد ناگواری رخ داده بگو؟.
پروین – چرا از من میپرسی؟ مگر خودت نمیدانی؟ من که در این هوای گرفته نمیتوانم زندگانی بکنم دارم دیوانه میشوم.
چهرهپرداز بدشواری سر خود را بلند میکند – مترس دخترجانم مگر دادگری برای ما نیست؟ هنوز یک راه دیگر دارم... مترس... آهورامزدا نمرده است... پشتوپناه ماست.. آری یک راه دیگر مانده... تو و پرویز به هندوستان بگریزید... من نمیتوانم... (سرفه) مردنی هستم... شما بروید... دور بشوید خوشی شما روان مرا شاد خواهد کرد... اکنون سرتاسر ایران بدست این تازیان خونخوار افتاده.... آبوخاک پیشینیان را بدرود گفته... بروید تا ستارهٔ بخت شما از نو بلند بشود... کی میداند که چه خواهد شد؟ ...
پیرمرد در رختخواب میافتد اندکی در خاموشی شگرف میمانند.
چهرهپرداز با خودش میگوید – سرزمین ما دشنامزده شد... لگدمال شد... میهن این گوشهٔ خاکی است که ما به گیتی آمدهایم... که نیاکان ما در آن خفتهاند... و بچههای ما یکروزی در آن لبخند میزنند... این مرغزاری است که رودخانهها از میان آن میگذرد... جنگلهای انبوهی