پیرمرد در رختخواب غلتی زده چشمهایش خیره باز میشود با صدای نیمگرفته.
۱
چهرهپرداز – سرفه میکند با خودش - آه دیروز بود... دیروز... تازیان ریختند... کشتند... بردند... سوزانیدند.. آیا چه کردهام؟ .. هیچ نمیشنوم! .. آیا هنوز در کشمکش هستند؟ فریادها دور میشود... خاموشی... آیا خواب میبینم؟ ... کی مرا جستجو میکند؟ ... زمین و آسمان غرش میکنند... دیوان و ددان زنجیر خود را پاره کردهاند... همه نیروهای بنیانکن، نیروهای ویرانی بسرنوشت تاریک ایران گریه میکنند... کشور تیرهبخت لگدکوب ستوران اهریمنان شدی! ... همه مردمان آزاد جهان نمیتوانند... نه دیگر نمیتوانند تو را از زیر منجلاب چرکین تازیان برهانند... ستمکاران پشت تو را زخم کردند... ایران در دم واپسین است... آهسته خفه میشود... ریسمان دور گردن او را فشار میدهد (دستها را بیرون آورده مثل اینکه بخواهد گلوی کسی را بفشارد بهم قفل میکند).
دختر کتاب را بر زمین میگذارد دست برده قاشق دوائی باو میخوراند، پیرمرد نگاه خیرهای باو کرده سرفه میکند...
چهرهپرداز بریدهبریده میگوید – تو اینجا هستی... ها ها... آیا پرویز... بسراغ ما نیامده؟ ... من پیرم... ناتوانم... روبمرگم... میخواستم پرویز را ببینم... تو را