را کمی تنها میگذارم تا بدلخواه گفتگو بکنید میدانم به جوانان در میان پیران خوش نمیگذرد من هم روزگاری جوان بودم! ...
پرویز – خدا نگهدارتان باشد.
۵
چهرهپرداز در کارگاه خود رفته در را از پشت میبندد دختر و پرویز میروند پائین ایوان لحظهای بیکدیگر نگاه میکنند.
پرویز – ببین چه اندیشیدهام اینجائی که هستید در پناه نمیباشید اگر خداینخواسته سپاه ما ناگزیر به پس نشستن بشود یا اینکه شهر بدست تازیان بیفتد چه خواهی کرد؟ فردا هرجور شده میآیم و تو را با پدرت روانه خواهم کرد.
هوا کمی تاریک شده آسمان و ابرها سرخ ارغوانی میشود.
پروین افسرده تپه گل را نشان میدهد – گلها را ببین همه شکفتهاند چه چشمانداز دلربائی است.
پرویز – این گلهائی را که میبوئی درد و شکنجهٔ روانی تو را فرومینشاند... آری گلهای روی چمن خندانند افسوس که گل من پژمرده است... چرا اینگونه افسردهای؟ مترس ما پیش خواهیم برد.
پروین – این گلها کمی بمن دلداری میدهد لیکن زود برگهای آنها میریزد – اوه اگر تو میدانستی! .. دل من گواهی پیشآمدهای ناگواری را میدهد.. میخواستم با تو تنها