میافتد به کاغذی که جلو او روی میز است.
پرویز – چه کار تازه ای در دست دارید؟
چهرهپرداز – کاغذ را برداشته میدهد بدست پرویز، او نگاه میکند میبیند چهرهٔ پروین است با چشمهای درشت خیره موهای تابدار اندام کشیده چابک با رنگهای زنندهای بهم آمیخته شده زمینهٔ آن شلوغ پر از گلوبته سایهها و برجستگیهای دور تن را جلوه میدهد دهان نیمهباز لبخند افسردهای زده با دست چپ چنگ را نگاهداشته و با انگشت دست راست سیم را میکشد. پرویز نگاهی بدختر میکند کمی نقاشی را دور میبرد.
پرویز بنقاش – چه کار زیبائی! ... خیرهکننده است این بهترین شاهکارتان است.. آیا میتوانم از شما خواهشی بکنم؟
چهرهپرداز – بگوئید.
پرویز – آیا میشود این پرده را به بنده بسپارید! ... در هنگام کارزار از من دلداری خواهد کرد پس از انجام جنگ آنرا پس خواهم داد.
چهرهپرداز – پیشکش میکنم ببرید تا دخترم از من جدا نشده بیمی ندارم این چهره مال روزهای تنهائی من است.
پرویز کاغذ را لوله کرده در جیب میگذارد – میدانید که خیلی گرفتارم باید به سنگر برگشته بکارهایم رسیدگی بکنم اگر توانستم فردا یک سری بشما خواهم زد خودتان را آماده بکنید هرچه دارید ببندید شاید بتوانم با یک ارابهٔ جنگی شما را روانه بکنم.
چهرهپرداز برخاسته – دست یزدان بهمراهتان میروم شما