چهرهپرداز – نمیدانم چرا امروز دستم پی کار نمیرود، تو ساز بزن.
عکس را میاندازد روی میز در این بین صدای کلون در باغ میآید. دختر رویش را برمیگرداند میبیند پرویز است چنگ را نیمهکاره بدیوار تکیه داده از جا برمیخیزد پیرمرد سر را بلند میکند.
پرویز – انگشت سبابه را جلو صورت نگاهداشته – روژ گاریاک.
چهرهپرداز – روژ گاریاک، خیلی خوش آمدید بهرام را ندیدند؟ او را پی شما فرستاده بودم.
پرویز – نه او را ندیدم خیلی گرفتارم همه کارهایم را بزمین گذاشتم آمدم ببینم شما چه کردهاید.
چهرهپرداز – راست است که میگویند دل بدل راه دارد، اندکی نمیگذرد که از شما سخن بمیان بود... بخواست یزدان تندرست هستید، زخمی که نشدهاید؟ چرا زودتر بدیدن ما نیامدید؟ بگوئید چه میکنید؟ چه تازهای از جنگ دارید؟ بفرمائید بالا بنشینید.
پرویز آمده کنار ایوان جلو دختر و پیرمرد مینشیند – همینجا خوبست.
دختر کمی دورتر نشسته چینهای دامن خود را مرتب میکند.
پرویز به دختر – چرا دست نگاهداشتی؟ خواهشمندم بنوازی دیری است که سوای هیاهوی جنگ، غریو شیپور،