کوچکی که روی میز است میساید.
چهرهپرداز – راستی چندی است که پروین بسراغ ما نیامده، بهرام را پی او فرستادم. راه دور است گمان میکنم برای سر شب بیاید سر او به لشکرآرائی گرم است. اگر بتوانیم آزادی خودمان را نگاهداریم و رفتهرفته شهرهای خودمان را از چنگ تازیها بیرون بیاوریم آنگاه با یکدیگر برمیگردیم به اکباتان در آنجا جشن بزرگی گرفته تو را میدهم به پرویز. در یکجا خانه میگیریم نمیخواهم از تو جدا بشوم میدانی که تو بزرگترین امید و دلخوشی زندگانی من هستی.
دختر مات جلو ایوان را نگاه میکند.
چهرهپرداز همینطور که مشغول سائیدن است – چرا امروز چنگ نمیزنی؟ از آن آوازهای روانبخشی که بلد هستی بنواز، باربد را بزن.
دختر بحالت خسته چنگ را از پهلوی خود برداشته نوای سوزناک و دلخراشی را مینوازد[۱] چهرهپرداز رنگ را بزمین میگذارد اندکی بساز گوش میدهد لوله کاغذ را باز میکند نگاهی بدختر و نگاهی روی کاغذ میکند.
چهرهپرداز – پای چپ را کمی دراز بکن... یک خورده بیشتر - آهان اینجوری خوبست.
سپس سیمای جدی بخود گرفته رنگ را با نوک قلممو برمیدارد روی کاغذ دیگر آزمایش کرده میگذارد روی پرده خودش.
- ↑ میشود «شهرآزاد» تصنیف ریمسکی کرساکوو را بزند.
Scheherazade – Rimsky Korsakow.