برگه:Parvindoxtaresāsān.pdf/۱۶۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۱۶۲
هوسباز

رفت آیا ما همین سرنوشت را تعقیب نمیکنیم؟

او بلااراده حرف میزد که خود را متقاعد کند. چشمهای درشت و مژه‌های کمرنگ بلندی داشت و یک رگ آبی‌رنگ در پیشانیش نمایان بود. آن خشونت روحی و تکبر همیشگیش تغییر کرده بود خیلی صاف‌وساده مینمود. خودش را در حال عجیبی که حاکی از ترس و هوای نفس بود بمن چسبانیده بود بطوریکه بوی بدنش را حس میکردم و میتوانستم ضربان قلبش را بشمارم. جریان خون در عروقم رو بتندی نهاد و بتدریج بطپش منجر گردید. با خود میگفتم چرا پیش من آمده است و این اظهار یگانگیش چیست؟ بعد اشاره به پنجره کرده گفت: «چطور است پرده را بکشید؟»

هوای گرم مرطوبی بود که بعلت طوفان سنگین هم شده باشد. هوای چسبنده‌ای که مثل پیراهن خیس از عرق به بدن هم بچسبد. ماه که رو بانکسار نهاده بود و غبار قرمزرنگی بر آن احاطه داشت بجانب افق نزدیک میشد.

من پرده را کشیدم و مردد بر جای استوار ماندم.

بنرمی گفت: «– بیا پیش من.»

مدتی در کمال صمیمیت صحبت کرد و فاصله‌بفاصله برای اطمینان خاطر خود و ملاحظه اثر رضایت در سیمای من سرش را بسوی من بلند میکرد. بعد بزانو درآمد و مرا در میان بازوان خود گرفته سر بی‌نهایت زیبای خود را بمن میمالید و بسختی نفس میزد و صورتش را رو بمن میگرفت. متدرجاً در اثر همین نفس زدن خفقانی بر او عارض گردید و کلماتی حاکی از عشق از او تراوش نمود