برگه:Parvindoxtaresāsān.pdf/۱۶۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۱۶۳
هوسباز

و از شدت اشتیاق بخود میلرزید بعد کلمات و جملات سحرآمیز دیگری بهمین وزن و آهنگ ادا نمود.

خواستم او را در آغوش کشم که صدای عجیب بهم خوردن بال حیوانی بگوشم رسید دیدم خفاشی که حیوان شبگرد بلادفاعی است و خصوصاً در فصل بارندگی بگردش شبانه میپردازد در کمال وحشت وارد اطاق من شده و دور اطاق چرخ میزند.

فلیسیا لرزان و هراسان خود را بمن چسبانیده در حال تشنج میگوید: «– می‌بینی؟ این روح اوست. این روح باگوان است که برای تنبیه من آمده است. آمده مچ مرا با تو بگیرد. باید هم الساعه ترا ترک گویم.»

من بنوبهٔ خود سرد شدم و ترس و اضطراب فوق‌العاده‌ای مرا فراگرفت.

او با زحمت از جای برخاست و بدون اینکه با من خداحافظی کند بسرعت رفت. من ندانستم چه کنم. فتوری در خود احساس کردم و بلافاصله چراغ را خاموش کرده روی تخت افتادم و بزودی در خواب عمیقی فرورفتم. صبح زود لباس پوشیدم و رفتم در اطاق او را زدم جوابی نشنیدم.

رئیس پانسیون را در راهرو دیدم. باشاره اطاق فلیسیا را خندان بمن نشان داده گفت:

«– بدون اینکه بمن بگوید دیشب رفته است و نمیدانم بکجا؟ خوشبختانه حق مرا قبلا داده است. من بشما گفته بودم که نباید باین قبیل خانه‌بدوشان اعتماد داشت. اینهم یکی از خواص مردمان گرمسیری است.

پایان