برگه:Parvindoxtaresāsān.pdf/۱۵۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۱۶۰
هوسباز

«– ممکن نیست چطور چنین شده است – نمیدانستم.»

«– آیا ممکن است کمکی از شما تقاضا کنم؟ همین الان برویم ببیمارستان و جسد او را تقاضا کنیم که به سوماتپور (محل خاکستر کردن اجساد) بفرستیم. میترسم او را برای تشریح بمدرسه طب بفرستند.

«– تحمل داشته باشید الان در این ساعت بیمارستان تعطیل است فردا صبح این اقدام را خواهیم کرد.

ولی او با عدم رضایت پای خود را بکف اطاق میکوبید و میگفت: (باید، باید، باید همین الان، و من بقدری میترسم و به قدری پریشانم! او بمن اعتماد کامل داشت و این کفر است میفهمی؟»

پس شروع بگریه کرده خود را روی تخت من افکند و پیچ‌وتاب میخورد و با خود میگفت:

«– چقدر من بیکس و بدبختم. من بتو امیدوار بودم ولی بیا بیا نزدیک، میخواهم چیزی بتو بگویم.

من با تردید جلو رفتم او دست‌های ظریفش را بمن داد و بعد گفت:

«– یک موضوعی است که من تا حال جرأت نکرده‌ام بکسی بگویم؛ من نسبت بدرماندگان و افتادگان که وجودشان مثل امواج دریا بفنا میرود بسیار رحیم و شفیقم. این باگوان بدبخت بدنیا آمد و از دنیا رفت بدون اینکه اثری از او در صفحهٔ روزگار باقی باشد یا سعی کرده باشد که اثری از او بیادگار بماند تا بتوان چندی بعد گفت او میگفته، حرکت میکرده و فکر مینموده. فعلا