برگه:Parvindoxtaresāsān.pdf/۱۵۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۱۵۹
هوسباز

بعد او هم بشدت در را بهم زد و رفت. باران در نهایت شدت میبارید و من بتعجیل لخت میشدم و سخنان بی‌سروته و حرکات عجیب و خندهٔ عصبانی و شاید تحقیرآمیز او پریشانی غیرقابل وصفی برای من ایجاد نموده بود بالاخره تصمیم گرفتم که دیگر با او کلمه‌ای حرف نزنم و بعد با آنکه نتوانستم یک کلمه از آنچه میخوانم بفهمم بخواندن مشغول شدم و با تمام جهدی که برای سرگرمی خود میکردم قیافهٔ فلیسیا در هیچ حال از نظرم دور نمیشد و سراپای وجودم خواهان او بود و در هوای اطوار و گفتار و خنده‌های او غم بسیار گوارائی در دل داشتم.

فردای آنروز چه در موقع ناهار و چه شام بدون اینکه توجهی بفلیسیا بکنم صحبت میکردم و او هم مثل اینکه اصلا متوجه من نبود. پس از صرف شام که باطاق مراجعت کردم دیدم دست بدرب اطاق میزنند. در را که گشودم دیدم فلیسیا در لباس اطاق بسیار عالی مزین بنقش‌ونگار چینی است، با رویی گشاده وارد اطاق شد. از سفیدی و لطافت و زیبایی اندام و عطر ملایم و نافذ خود حال مرا دگرگون ساخت. بعد شروع بسخن کرده در کمال یگانگی مرا تو خطاب میکرد و میگفت:

«– آیا تو برای آنچه شب قبل گفتم اهمیتی قائلی؟ من بشهادت قلب انتظار وقوع حادثهٔ بدی را داشتم. آیا تو از این خبر بد اطلاع پیدا کردی؟

«– چه میخواهید بگوئید؟»

«– امروز بعدازظهر از بیمارستان بمن تلفن کردند که باگوان مرد.»