برگه:Parvindoxtaresāsān.pdf/۱۵۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۱۵۸
هوسباز

که در ملاقاتهای بعدی از او دیده بودم مرا تحریک میکرد.

باران همچنان میبارید و باآنکه کمی از شدت آن کاسته شده بود مع‌الوصف در کمال بی‌انصافی و اطمینان خاطر و کورکورانه و پایان‌ناپذیر فرومیریخت. من چند صفحه گذاشتم او بدقت گوش میداد ولی پیدا بود که خوشش نیامده است بعد یکدفعه بمن گفت:

«– چنین حس میکنم که بدبختی‌ای بمن روی خواهد آورد.»

من محض دلجوئی لب تخت خود در کنار او نشستم و خواستم دستهای او را بگیرم. ضمناً در این لحظه از فرط هوای نفس میسوختم ولی او با عصبانیت دست خود را کشید و با خندهٔ مسخره‌آمیزی که بانگش در اطاق پیچید بمن گفت:

«– آه. مثلا شما چه دربارهٔ من خیال کردید؟ ها خیلی اشتباه کرده‌اید. مرا بیزار کردی. شنیدی چه گفتم؟ اگر من بتو اعتماد کرده بودم برای این بود که ظاهر جدی و محجوبی داشتی و بالاخره خارجی و رفتنی بودی چون از مردم اینجا بقدری میترسم که حد ندارد. مرا مسخره میکنند و با من مثل دیوانه‌ای رفتار میکنند.

ولی شما مطمئن باشید که یک موی باگوان را با شما عوض نمیکنم.»

من هاج‌وواج مانده هم از نقشی که در این تآتر عشقی مسخره بازی کرده بودم نسبت بخود احساس تحقیر مینمودم و هم کینهٔ شدیدی نسبت‌به پیرمرد پاره‌دوز پیدا کردم.