برگه:Parvindoxtaresāsān.pdf/۱۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۱۴
پروین دختر ساسان

بهرام – من همه‌اش شور او را میزنم وگرنه گمان میکنید برای خودم است؟ اینهمه جوانان ما کشته شدند پسرت را یادت رفته؟ برادر کوچک مرا هم کشتند، جان من چه ارزشی دارد؟ این یک بدبختی است که بما رو کرده و بسر همه‌مان آمده من که دارم دیوانه میشوم صد سال پیر شدم شما را هرکه ببیند میگوید ۷۰ سال دارید.

چهره‌پرداز – همه کارهایت را کنار بگذار برو شاید پرویز را پیدا بکنی سواران جاویدان را که میدانی؟

بهرام – مگر دوسه بار بسراغش نرفتم؟ دخترت مرا پنهانی شما فرستاد میدانم کجاست، دور است. دماوند را می‌بینی (اشاره بکوه) آنجاست.

چهره‌پرداز – برو برو پرچانگی را کنار بگذار میروی میپرسی و میگوئی هرچه زودتر بیاید بما سری بزند.

بهرام از باغ میرود بیرون، چهره‌پرداز دستها را به پشت زده چند قدمی بدرازای ایران راه میرود سرفه کرده صدا میزند.

۲

چهره‌پرداز – پروین... پروین...

در دست راست باز شده دختر وارد میشود بهم نگاه میکنند.

چهره‌پرداز – نشان افسردگی در چهره تو می‌بینم بگو ببینم چه شده؟

پروین – چرا که افسرده نباشم؟ مگر نمیدانی که تازیان نزدیک میشوند، ما چه خواهیم کرد؟