چهرهپرداز – دیروز پرسیدی؟ آیا راه گریز هست؟
بهرام – پرسیدم.. ! مگر بشما نگفتم که راه نیست؟ رفتم دیدم بچشم خودم دیدم در جادهها پیرمردها، زن و بچههای گرسنهٔ ایرانی دیده میشوند که چیزهای خودشان را در ارابههای کوچک گذاشته جلو خودشان میکشند و پسماندهٔ گله و رمهشان را میبرند، میروند، نمیدانند بکجا. راهها بند است. در میان راه پیرها از پا درمیایند میمیرند مادرهـا دست بچههای خودشان را گرفته از روی سنگلاخ و گردوغبار جادهها میگذرند. همهجا شلوغ و کسی بکسی نیست، همه مردم گرسنهاند، اگر تازیها ما را نکشند از گرسنگی خواهیم مرد، در شهر میگفتند تازیها امشب شهر راغا را میگیرند میدانی دخترها را میفروشند؟[۱] دخترت را چهکار میکنی؟ تنها دلم برای او میسوزد. دختر مـن هم هست من او را بزرگ کردم و از آبوگل درآوردم. همهاش دلم برای او میسوزد.
چهرهپرداز اندیشناک – دخترم را چه بکنم؟ پرویز هم نیامد بهبینم چه کرده.
بهرام – گفتم که من هم همهاش در اندیشه دختر هستم. چندی است که اندیشناک و گرفته است دیشب تاریکی در باغ گردش میکرد، من او را میپائیدم. رفت کنار آبشار روی تختهسنگی نشست سر را مابین دو دستش گرفت گریه میکرد. جگرم آتش گرفت ولی از دست من و شما چه برمیاید؟
چهرهپرداز – راست میگوئی نمیدانم چهکار بکنم؟
- ↑ مطابق اسناد تاریخی فروش دختران ایرانی بدست عربها معمول بوده است.