برگه:Parvindoxtaresāsān.pdf/۱۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۱۲
پروین دختر ساسان

بهرام – این هم زندگی شد؟ از سپیده بامداد تا شام جان میکنم کار میکنم چه دلخوشی... ؟ آن اربابمان نمیدانم چه میکند... ؟ چرا نمیگذارد برود؟ همه آنهائی که دستشان بدهنشان میرسد گریخته‌اند او مانده میخواهد بدست این تازیان نابکار بیفتیم... . هر روز کاغذپاره اینجا هم افتاده (خم شده از روی ایوان کاغذ را برداشته گنجله میکند پائین می‌اندازد) امان از دست این چهره‌پردازی... آری اینجا مانده تا چهره تازی‌ها را بکشد... ! اگر نان و نمکشان را نخورده بودم و چندین‌وچند سال نبود که خانه آنها هستم یک روز بیشتر پیششان نمیماندم میرفتم پی کارم. نمیداند که همهٔ مردم از این شهر گریخته‌اند؟ امروزفردا باز هم جنگ درمیگیرد چه خاکی بر سرمان بریزیم؟ گمان میکند...

در دست چپ باز شده پیرمرد چهره‌پرداز می‌آید بیرون.

چهره‌پرداز – چه‌کار میکنی؟ باز دیگر چه شده با خودت زمزمه میکنی؟

بهرام – میخواهی که چه بشود؟ ولم کنید دست از سرم بردارید مگر دیشب نگفتم که در شهر همه میگویند همین روزها جنگ درمیگیرد. همهٔ سپاهیان را سان می‌بینند. همهٔ توانگران از دو ماه پیش به چین و توران گریخته‌اند. نمیدانم چرا شما مانده‌اید؟ جنگ است شوخی نیست مردم دسته‌دسته میگریزند، تنها جوانان برای جنگ کردن مانده‌اند.