پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۹۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۹۰-

خادم چون این بدید از حالت ایشان شگفت ماند چون بهوش آمدند نزهت الزمان را شادی و انبساط روی داد و اندوه و محنتش برفت و این ابیات بخواند:

بعد از این نور بآفاق دهم عالم را

که بخورشید رسیدیم و غبار آخر شد

صبح امید که بد معتکف پردۀ غیب

گو برون آی که کار شب تار آخر شد

باورم نیست زید عهدی ایام هنوز

قصه غصه که از دولت یار آخر شد

چون ضوء المکان ابیات بشنید خواهر خود را در آغوش کشید و از غایت شادی همی گریست و این ابیات همیخواند:

امروز مبارکست فالم

کافتاد نظر بدین جمالم

الحمد خدای آسمانرا

کاختر بدر آمد از وبالم

خوابست مگر که مینماید

یا عشوه همی میدهد خیالم

ساعتی بدر خیمه بنشستند پس از آن نزهت الزمان با برادر گفت برخیز و بخیمه اندر آی و ماجرای خویش بازگو تا من نیز حکایت حدیث خود کنم ضوء المکان گفت نخست تو سر گذشت خود بگو نزهت الزمان ماجرای خود از آغاز تا انجام باز گفت پس از آن گفت منت خدای را که ترا باز رساند چنانکه هر دو با هم از بغداد بدر آمده بودیم باز باهم به بغداد آمدیم پس از آن گفت برادرم شرکان مرا باین حاجب کابین بسته که مرا بنزد پدر برساند حکایت من همین بود اکنون تو حکایت بازگو ضوء المكان ماجرا بر او بخواند و گفت ای خواهر این تونتاب همه مال خود بمن صرف کرده و شب و روز در خدمتگذاری من پیاده و گرسنه میآید و مرا سواره همی آورد نزهت الزمان گفت اگر خدا بخواهد او را پاداش نکو دهیم پس از آن نزهت الزمان خادم را بخواست و گفت آن بدره زر که در نزد تست بمژدگانی بتو دادم اکنون برو و خواجه را زودتر نزد من آر خادم شادان به پیش حاجب رفت و پیغام ملکه برسانید حاجب نزد ملکه بیامد دید که با برادر خود ضوء المکان نشسته است حاجب از چگونگی باز پرسید نزهت الزمان حکایت را بحاجب فروخواند پس از آن با حاجب گفت ای حاجب آگاه باش که تو کنیز نگرفته بلکه دختر ملك نعمان گرفته ای و من نزهت الزمان و این برادر من ضوء المكان است حاجب چون این سخن بشنید حق بدو آشکار شد و یقین کرد که ملك نعمان را داماد گشته با خود گفت چون به بغداد روم نیابت مملکتی را از ملك بستانم پس از آن حاجب روی بضوء المکان کرده بسلامت او تهنیت گفت و خادمان را امر کرد که خیمۀ جداگانه و اسبی از بهترین خیل بهر ضوء المکان آماده کنند و نزهت الزمان با حاجب گفت قصد من اینست که با برادر بخلوت اندر بنشینیم و رازها بهمدیگر بگوئیم و از صحبت هم سیر شویم چه دیرگاهست که از هم جدا گشته ایم حاجب گفت حکم از آن شماست پس حاجب از نزد ایشان بیرون شد و شمع و حلوا از برای ایشان بفرستاد و سه دست جامه دیبا از برای ضوء المکان بفرستاد پس نزهت الزمان با حاجب گفت تونتاب را حاضر گردان و از برای او مرکوبی ترتیب کن و بگو که در چاشت و شام سفره از برای او بگسترند حاجب پذیرای شد و چندتن از خادمان بجستجوی تونتاب روان ساخت خادمان او را همی جستند که دیدند پالان بر خر نهاده و انبان توشه برو بسته گریختن را آماده است و از جدائی ضوء المکان گریانست و میگوید که افسوس بجوانی ضوء المکان که بسیار پندش گفتم سودمند نیفتاد کاش میدانستم که عاقبت کار او چگونه خواهد شد هنوز سخن تونتاب بانجام نرسیده بود که خادمان برو گرد آمدند تونتاب چون خادمان را دید که بر وی گرد آمده اند گونه اش زرد شده بترسید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتاد و ششم برآمد

گفت اى ملك جوان بخت تونتاب بترسید و گونه اش زرد شد و بآواز بلند گفت که قدر نیکوئیهای من ندانست و گمان دارم که مرا با گناه خويش شريك كرده ناگاه خادم بانك بر وی زد که ای دروغگو او گفتی که من شعر نخوانده ام و خواننده را نشناسم مگر خواننده اشعار رفیق تو نبود تونتاب چون خشم خادم را بدید هراسان گشت و با خود گفت به بلائی که همی ترسیدم بیفتادم پس این بیت بخواند :

وه که در محنتی بیفتادم

که پدیدار نیست پایانش

آنگاه خادم بانك بر غلامان زد که او را از خر بزیر آرید غلامان تونتاب را از خر بزیر آوردند و بر اسب بنشاندند غلامان پاسبانی کرده با قافله اش همیبردند ولی خادم با غلامان گفته بود که او را عزیز بدارید و اگر موئی ازو کم شود یکی از شما بعوض آن مو کشته خواهد شد چون تونتاب غلامان در گرد خود دید از زندگی طمع ببرید و با خادم گفت که ای سرهنك بخدا سوگند که مرا با کس همسری و برادری نیست با اینجوان خویشی ندارم من مردی ام تونتاب این جوان را بیمار در مزبله افتاده یافته ام الغرض تونتاب با ایشان همیرفت و هر ساعت هزار خیال میکرد و خادم او را میترسانید و خندان خندان میگفت که این جوان خاتون را بد خواب کرده و چون بمنزل فرود آمدندی خادم خوردنی میخواست و با تونتاب خوردنی همی خوردند پس از آن قدحی شکر گداخته و یخ بر او ریخته میآوردند خادم با تونتاب قدح بنوشیدندی ولی اشك چشم تونتاب از بیم خشک نمیشد و منزل بمنزل همیرفتند تا بسه منزلی بغداد رسیدند و در آنجا فرود آمده بر آسودند و خوردنی خورده بخسبیدند علی الصباح بیدار گشته همیخواستند که محملها ببندند ناگاه گردی جهان را فرو گرفت و هوا را تیره کرد حاجب بانك برغلامان زد که محملهای ببندید پس حاجب با غلامان سوار شدند و بسوی گرد برفتند دیدند سپاهیست انبوه حاجب را عجب آمد و حیران بایستاد و لشگریان حاجب و غلامانش را بدیدند پانصد سوار از ایشان جدا گشته بسوی حاحب بیامدند حاجب و غلامانش را چون نگین انگشتری در میان گرفتند و هر پنج تن از لشگریان بیکی از غلامان حاجب گرد آمدند حاجب با لشگریان گفت از کجائید که با ما بدینسان رفتار میکنید ایشان گفتند تو کیستی و از کجائی و بکجا روانه ای حاجب گفت که من حاجب امير دمشق ملك شركانم خراج دمشق و هدایا به بغداد پيش ملك نعمان پدر ملك شركان ميبرم سخن حاجب بشنیدند دستارچه بدست گرفته بخروشیدند و گریان گشتند و با حاجب گفتند كه ملك نعمان با زهر کشته شد و بر تو باکی نیست تو بنزد وزیر دندان بیا با او ملاقات كن حاجب ازین سخن گریان شد و همیرفتند تا بلشکریان برسیدند وزیر دندان را از آمدن حاجب آگاه کردند وزیر دندان امر کرد که خیمه ها بر پا کردند و بفراز سریری بمیان خیمه اندر بنشست و حاجب را پیش خود خواند و احوال باز پرسید حاجب وزیر را بیاگاهانید