پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۹۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۸۹-

کند و از در خویشتن براند ولی تو این یکصد دینار بگیر و خواننده شعر را با خوشی پیش من بیاور و مرنجانش اگر او از آمدن مضایقه کند این بدره هزار دیناری با و بده و اگر باز مضایقه کند مکان و صنعت و شهر او را بشناس و بزودی پیش من آی چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتاد و سوم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت نزهت الزمان خادم را بجستجوی خواننده شعر فرستاد خادم برفت همه مردم را دید که خفته اند یک تن بیدار در میان قافله نیست پس نزد تونتاب رفت و دید که سر برهنه نشسته است بنزدیک او رفته آستینش بگرفت و گفت تو بودی که شعر همی خواندی تونتاب بخویشتن بترسید گفت لا والله خواننده شعر من نبودم خادم گفت دست از تو برندارم تا خواننده شعر بمن بنمائی زیرا که من نتوانم بنزد خاتون باز گردم تونتاب از ضوء المکان بترسید و گریان شد و با خادم گفت بخدا سوگند که خواننده شعر من نبودم ولی مردی راهگذر را شنیدم که شعر همیخواند تو دست از من کوتاه کن من مردی ام غریب از شهر قدس با شما آمده ام خادم با تونتاب گفت برخیز و بنزد خاتون بیا هر چه با من گفتی با او بگو من کس بجز تو بیدار نیافتم تونتاب گفت تو جای من بشناختی و من نیز از ترس پاسبانان بدر رفتن نتوانم اکنون تو بازگرد اگر پس ازین آواز شعر خواندن بشنوی چه نزدیک باشد و چه دور از هیچ کس مدان بجز از من پس تونتاب سر خادم ببوسید و دلش بدست آورد خادم از و در گذشت و از بیم نزد خاتون نتوانست رفت بنزدیک تونتاب در جایی پنهان گشت تونتاب برخاست و ضوء الکان را بهوش آورد و گفت راست بنشین تا ماجرا با تو بازگویم پس آنچه گشته بود با او بگفت ضوء المکان گفت من بیم از کس ندارم تو نتاب گفت چرا پیروی هوا و هوس همی کنی و از کس نمیترسی من بس هراس از هلاک تو و خویشتن دارم ترا بخدا سوگند میدهم که دیگر شعر مخوان تا بشهر خود برسی مگر تو نمیدانی که زن حاجب قصد آزردن تو کرده زیرا که او از رنج سفر خسته و رنجور بود تو او را از خواب بیدار کردی چندین بار خادم فرستاده جستجو همی کند ضوء المکان سخن تونتاب ننیوشید مرتبه سوم بآواز بلند این ابیات برخواند :

ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا

که حال غرقه در دریا نداند خفته در ساحل

بخونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید

که قتلم خوش همی آید ز دست پنچه قاتل

مرا تا پای میبوید طریق عشق میجوید

بهل تا عقل میگوید زهی سودای بیحاصل

خادم بگوشه ای پنهان بود و آواز ضوء المکان همیشنید هنوز ابیات با نجام نرسانده بود که خادم برسید چون تونتاب خادم را بدید بگریخت و دورتر از خادم بایستاد و نظر میکرد تا ببیند که در میان خادم وضوء المکان چه خواهد کشید پس خادم سلام کرد و ضوء المکان جواب گفت خادم گفت یا سیدی چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هفتاد و چهارم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت خادم با ضوء المکان گفت یا سیدی امشب سه بار بسوی تو آمده ام و خاتون ترا بنزد خود میخواند ضوء المکان گفت خاتون کیست و رتبت او چیست که مرا نزد خود خواند نفرین خدا بر او و شوهر او باد پس ضوء المکان بخادم دشنام میداد و خادم جواب گفتن نمیتوانست زیرا که خاتون سپرده بود که بی رضای او سخن نگوید و اگر قصد آمدن نداشته باشد نیاوردش و اگر نیاید بدره زر بدو بدهد پس خادم با فروتنی گفت ای فرزند نسبت بتو از من خطائی و ستمی نرفته و نخواهد رفت قصد من اینست که بلطف و خوشی بنزد خاتون شوی و بسلامت و خرسندی باز گردی و ترا بشارتی خواهیم داد چون ضوء المکان این بشنید بر خاست و با خادم برفت تونتاب نیز برخاسته بر اثر او همیرفت و با خود میگفت افسوس بر جوانی او که فردا کشته شود پس ضوء المکان با خادم و تونتاب از پی ایشان همیرفتند تا بنزدیک خیمه رسیدند خادم پیش نزهت الزمان رفت و گفت آنکس را که میخواستی آوردم جوانی است نکوروی و نشان بزرگی از جبینش آشکار است نزهت الزمان چون این بشنید دلش طپیدن گرفت و با خادم گفت نخست او را بگو که بیتی چند بخواند که از نزدیک آواز او بشنوم پس از آن از نام و نشان و شهر او باز پرس خادم با ضوء المکان گفت نخست بیتی چند بخوان که خاتون از نزدیک آواز ترا بشنود پس از آن از نام و شهر خویش باز گو ضوء المکان گفت اطاعت کنم ولکن مرا حکایتی است بس عجیب که بآن سبب من چون باده گساران مستم و مانند مصیبت زدگان حیران و غرق دریای فکرتم نزهت الزمان چون این بشنید گریان شد و با خادم گفت ازو بازپرس که از کسی جدا گشته ای خادم باز پرسید ضوء المکان گفت از پدر و مادر و پیوندان خود جدا گشته ام ولی عزیز ترین ایشان نزد من خواهری بود که روزگار مرا از او دور کرده نزهت الزمان چون این سخن بشنید گفت خدا یتعالی ترا باو برساند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتاد و پنجم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت نزهت الزمان گفت خدای تعالی ترا باو برساند پس از آن نزهت الزمان با خادم گفت با او بگو که بیتی چند در شکایت از جدائی بخواند خادم بدانسان که خاتون گفته بود با ضوء المکان بگفت ضوء المکان آهی بر کشید و این ابیات بخواند:

کسی مباد چون خسته مبتلای فراق

که عمر من همه بگذشت در بلای فراق

غریب و عاشق و بیدل فقیر و سر گردان

کشیده محنت ایام و داغهای فراق

کجا روم چکنم حال دل کرا گویم

که داد من بستاند دهد سزای فراق

پس از آن اشک از دیدگان بریخت و این ابیات بخواند

ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی

دل بی تو بجان آمد وقتست که باز آئی

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد دامان شکیبائی

ای درد توام درمان در بستر نا کامی

وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی

چون نزهت الزمان ابیات بشنید دامن خیمه بالا کرده بضوء المکان نظر انداخت و او را بشناخت فریاد زد و نام ضوء المکان بزبان راند ضوء المکان نیز بدو نگاه کرده بشناخت فریاد زد و نام نزهت الزمان بزبان راند نزهت الزمان خود را بکنار برادر انداخت و او را در آغوش کشید هر دو بیهوش بیفتادند