یهودیرا بکشد و جامهای دختر او بیاورد آنگاه جدۀ من مرا بخواست و بمن گفت ای احمد علی مصری را میشناسی یانه من گفتم آری میشناسم من او را بخانه احمد دنف دلالت کرده ام بمن گفت برو دامی بنه اگر او جامهای دختر یهودی بیاورد او را در دام افکنده جامها از و بگیر من در خیال حیلتی بودم که یکی حلوائی بدیدم ده دینار بدو داده جامها وحلوا و صندوق و طبق او را بگرفتم و مرا با تو رفت آنچه رفت پس از آن علی مصری به احمد لقیط گفت اکنون بسوی جده خویش و بسوی زریق سماک شو و ایشانرا بیاگاهان که من جامهای دختر یهودی و سر یهودی را آورده ام و بایشان بگو که فردا در دیوان خلیفه حاضر شوند و مهر زینب از من بستانند چون با مداد شد احمد دنف علی مصریرا برداشته و جامهای دختر یهودی را در طبق زرین نهاده سر یهودیرا در نیزه کرد و بدیوان خلیفه برآمد در پیش خلیفه زمین بوسه داد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و نوزدهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت علی مصری چون با احمد دنف در پیشگاه خلیفه حاضر شد زمین ببوسید خلیفه جوانی دید که شجاعت از جبین او آشکار است از احمد دنف آن جوان را جویان شد احمد دنف گفت ایها الخلیفه این علی مصریست خلیفه او را دوست داشت آنگاه علی زیبق دماغ یهودیرا پیش خلیفه انداخت و باو گفت ای خلیفه این دشمن تست خلیفه پرسید این کیست علی زیبق جواب داد این عذره یهودیست خلیفه از کشنده او باز پرسید علی زیبق ماجری از آغاز تا انجام بیان کرد خلیفه گفت من گمان نمیکردم که او را تو کشته باشی که او ساحری بی بدل بود علی مصری گفت ایها الخلیفه خدایتعالی مرا برو غالب کرد آنگاه خلیفه والی را بقصر یهودی بفرستاد تن یهودی را بی سر در آنجا یافت تابوت او را در نزد خلیفه حاضر آورد خلیفه بسوزاندن او بفرمود دختر یهودی پیش آمده زمین ببوسید و خلیفه را آگاه کرد که او دختر یهودی است و مسلمان گشته و از خلیفه تمنا کرد که او را بعلی زیبق مصری تزویج کند خلیفه او را بعلی مصری تزویج کرد و قصر یهودی را با همه مال او بعلی مصری موهبت فرمود و بعلی مصری گفت از من تمنا کن علی مصری گفت تمنای من اینست که مرا در پیشگاه خود بار دهی خلیفه گفت ای علی بفرست زیر دستان خود را از مصر بیاور پس از آن گفت ای علی ترا در شهر بغداد خانه هست یا نه علی جواب داد نه بخدا مرا خانه نیست حسن شومان گفت من خانه خود را با آنچه دروست بعلی مصری بخشیدم خلیفه فرمود حسن خانه تو ترا باشد و خازنرا فرمود که ده هزار دینار به معماران دهد که از بهر علی زیبق خانه بسازند پس از آن خلیفه پرسیدای علی دیگر تر ا احتیاجی هست تا بر آورم علی زیبق جواب داد ایها الخلیفه دلیله محتاله را بفرما تا دختر خود زینب بمن تزویج کند و جامهای دختر یهودی در مهر او از من بستاند خلیفه دلیله را بر آن کار بفرمود دلیله فرمان خلیفه را پذیرفته زینب را بعلی تزویج کرد و دختر سقطی را نیز با کنیز او بعلی زیبق تزویج کردند علی زیبق بعیش پرداخت تا سی روز هنگامه عیش برپا بود پس از آن علی زیبق رسولی بمصر فرستاده کتابی بزیر دستان خود بنوشت و آنچه از خلیفه بروی رویداده بود بدیشان بیان کرد و ایشانرا بخواست ایشان پس از اندک زمانی حاضر آمدند علی زیبق ایشان را در قصریکه ساخته بودند جای داد پس از آن ایشان را بخلیفه عرضه داشت خلیفه ایشانرا یک بیک خلعت ببخشود پس از آن علی زیبق از زینب دختر محتاله تمتع بر گرفت اورادری یافت نا سفته و غنچه دید نشکفته پس از آن از سه دختر دیگر تمتع بر گرفت اتفاقا شبی از شبها علی زیبق در حضرت خلیفه بود فرمود همیخواهم که ماجرای خود از آغاز تا انجام با من حدیث کنی علی زیق تمامت ماجرای خود باز گفت خلیفه فرمود که آن حکایت بنویسند و در خزانه نگاهدارند پس تمامت حکایت بنوشتند و بیادگار بگذاشتند
حکایت اردشیر و حیات النفوس
و از جمله حکایت ها اینستکه در شهر شیراز پادشاهی بود بزرگوار که سیف اعظم شاه نام داشت و او را سال بر پیری رسیده ولی از فرزند بهره نداشت حکیمان و طبیبان را حاضر آورده بایشان گفت مرا عمر بپایان رسیده و از پسری بهره مند نگشته ام که پس از من مملکت و رعیت نگاه دارد گفتند ایملک ما از بهر تو معجونی بسازیم که او ترا سودمند افتد پس ایشان معجونی بساختند ملک او را بکار برد و با زن خویشتن بخفت بقدرت خدایتعالی زن ملک آبستن شد چون زمان آبستنی بپایان رسید پسری قمر منظر بزاد و اورا اردشیر نام نهاد او را تربیت همی دادند تا اینکه بزرگ شد و علم و ادب بیاموخت و پانزده ساله گشت و در عراق پادشاهی بود عبدالقادر نام و دختری داشت پری روی که او را حیات النفوس میگفتند و آندختر مردان ناخوش میداشت و کسی در نزد او نام مردان نمی توانست برد بسیاری از ملوک اکاسره او را خواستگاری کردند پدرش با او بسخن درآمد او گفت هرگز اینکار نخواهم کرد اگر تو مرا در این کار مقهور کنی خویشتن بکشم چون اردشیر پسر سیف اعظم شاه نام حیات النفوس بشنید پدر خود را برو آگاه کرد پدر بحالت او بگریست و برو رحمت آورد و او را تزویج حیات النفوس وعده دادپس از آن وزیر خود را بخواستگاری او بفرستاد پدر حیات النفوس دعوت او را اجابت نکرد وزیر نومید بازگشته ملک را از ماجری آگاه کرد سیف اعظم شاه در خشم شد و گفت چگونه چون من پادشاهی حاجتی بخواهم که دعوت مرا اجابت نکنند آنگاه منادیرا فرمود که در لشگر ندا دهد که خیمه ها بیرون برند و در کار جنگ بکوشند و گفت از عراق باز نگردم تا اینکه مردان عبدالقادر را بکشم و مملکت او را ویران کنم چون این خبر به پسر او اردشیر برسید از بستر برخاسته نزد پدر شد و در پیش او زمین بوسه داد و باو گفت ایملک خویشتن بتعب در میفکن چون قصه بدینجارسید با مداد شد و شهر زادلب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و بیستم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت اردشیر گفت جوانرا در تعب میفکن و مال صرف کرده لشکر بدانسوی بر مکش از آنکه ترا قوت از ملک عبدالقادر بیش است چون تو لشکر بسوی او ببری مردان او خواهی کشت و بلاد او ویران خواهی کرد و او خود نیز کشته خواهد شد چون دختر او اینحادثه بیند او خویشتن را بکشد و