پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۵۰۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۴۹۹–

ساحری را جز من کسی بتو نیاموخته و تو با من پیمان بر بستی که بی مشورت من کار نکنی و کسی که ترا تزویج کند مرا نیز تزویج کند شبی از تو و شبی از آن من باشد دختر سقطی گفت آری عهد ما چنین است چون سقطی این سخن بشنید با دختر گفت این کنیزک ساحری از که آموخته دختر گفت ای پدر من ساحری از و آموختم از و سؤال کن که ساحری از که آموخته سقطی از کنیزک سؤال کرد کنیز گفت ای خواجه من در نزد عذرۀ یهودی بودم هر وقت که او بدکان میرفت من کتابهای او گشوده می خواندم تا اینکه روحانیان مسخر کردم و همه گونه جادو بیاموختم روزی از روزها یهودی مست شد و مرا بخواب گاه خود خواست من او را تمکین ندادم گفتم تا مسلمان نشوی با تو در نیامیزم او مسلمان نشد من با و گفتم اکنون که مسلمان نمیشوی مرا بفروش او مرا بتو بفروخت تو مرا بمنزل خویشتن آوردی من ساحری بخاتون خود بیاموختم و با او شرط کردم که بی مشورت من کار نکند و هر کس که او را تزویج کند مرا نیز تزویج کند شبی ازو و شبی از آن من باشد آنگاه کنیزک طاـک آب بگرفت و عزیمت بروی خوانده بسک برفشاند و باو گفت بصورت آدمیان بازگرد در حال سک آدمی شد سقطی اورا سلام داد و از سبب آن حالت باز پرسید علی مصری تمامت ماجری با سقطی باز گفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتصد و هجدهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت علی مصری تمامت حکایت باز گفت سقطی گفت آیا دختر من و کنیز ترا بس است یانه علی مصری گفت از تزویج زینب ناگزیرم ناگاه در کوفته شد کنیزک گفت بر در کیست قمر دختر یهودی گفت آیا علی مصری در نزد شماست دختر سقطی گفت ای یهودی زاده اگر او در نزد ما باشد با او چه خواهی کرد دختر سقطی گفت ایکنیزک در بگشای کنیزک در بگشود قمر بخانه اندر آمد چون علی مصری او را بدید از و پرسید که از بهرچه بدین مکان آمدی قمر گفت من گواهی میدهم که خدایتعالی شریک ندارد و محمد علیه السلام او را پیغمبر است و بعلی مصری گفت آیا درین اسلام مهر با مردانست یا بازنان علی مصری گفت مردان زنانرا مهر همیدهند دختر یهودی گفت من مهر خود را آورده ام و آن جامهای من و دماغ پدر منست آنگاه دماغ پدر خود را در پیش علی مصری بینداخت و گفت اینک دشمن تو و دشمن خدا را کشته ام و سبب کشتن او پدر را این بود که چون یهودی علی را بجادوئی سک کرد دختر در خواب دید که کسی با و گفت مسلمان شو دختر مسلمان شد چون از خواب بیدار شد اسلام بر پدر عرض کرد مسلمان نشد دختر او را بیخود کرد و او را بکشت و جامهای خود گرفته با دماغ پدر نزد علی مصری در آمد آنگاه علی مصری باسقطی گفت فردا وعده گاه مادیوان خلیفه است که دختر ترا با کنیزک تو تزویج کنم پس علی جامهای دختر یهودی را برداشته شادان بمنزل احمد دلف روان شد ناگاه مرد حلوائی را بدید که دست بردست میساید و افسوس می خورد و میگوید سبحان الله مردمان را کسب حرام گشته و متاع مغشوش همی فروشند پس روی بعلی مصری کرده باو گفت ترا بخدا سوگند میدهم که این حلوا بچش علی مصری پاره از آن حلوا گرفته بخورد و داروی بی خودی در آن حلوا بوده است علی مصری بیخود بیفتاد مرد حلوائی جامه های دختر یهودی را برداشته در صندوق حلوا بگذاشت و صندوق برداشته همی رفت که ناگاه یکی قاضی بانک برو زد و با و گفت ای حلوائی نزد من آی حلوائی پیش رفته صندوق بر زمین نهاد و طبق برروی او گذاشت و بقاضی گفت چه میخواهی قاضی گفت حلوا همی خواهم حلوائی پارۀ حلوا بدست گرفت قاضی گفت این حلوا مغشوش است و خود پارۀ حلوا از جیب بر آورده بحلوائی داد و باو گفت این حلوا ببین اگر باین خوبی حلوا داری بمن بفروش حلوائی از آن حلوا بخورد در حال بیخود افتاد قاضی صندوق حلوائی را بر داشت و حلوائی نیز در صندوق بنهاد و بسوی خانه احمد دنف روان شد و آن قاضی حسن شومان بوده است و سبب این بود که چون علی مصری آوردن جامه دختر یهودی بذمت گرفته برفت از و خبری نشنیدند احمد دنف گفت ای عیاران بجستجوی برادر خود علی مصری بدر شوید عیاران بیرون آمده بجستجوی علی مصری همی گشتند حسن شومان در هیئت قاضی بدر آمد حلوائی را بدید و او بشناخت که احمد اقیط است او را بیخود کرده با جامهای یهودی او را بخانه احمد دنف باز آورد و اما چهل تن زیر دستان احمد در جستجوی علی مصری در شهر بغداد می گشتند که ناگاه علی کنف الجمل با یاران خود گروهی را دید که در یکجا جمع آمده اند نزد ایشان رفت علی مصریرا در میان ایشان بیخود یافت او را بخود آورد علی مصری گفت من در کجا هستم علی کنف الجمل گفت من ترا در اینجا یافتم و ندانستم ترا که بیخود کرده علی مصری گفت یک حلوائی مرا بیخود کرد و جامهای دختر یهودی از من ببرد نمیدانم که بکجا رفت کنف الجمل گفت من کسی را درین مکان ندیدم اکنون بیا تا بنز د احمد دنف شویم پس ایشان بسوی خانه احمد دنف روان شدند احمد دنف چون ایشان را بدید بر ایشان سلام داد و گفت ای علی جامهای دختر یهودی آوردی یا نه علی مصری گفت جامهای دختر یهودی را با سر یهودی آورده بودم یکی حلوائی مرا بیخود کرده آنها از من بگرفت آنگاه شومان از پستو بدر آمده گفت ای علی جامهای دختر یهودی آوردی یا نه علی مصری ماجرای بگفت و از حسن شومان پرسید تو مکان آن حلوائی میشناسی یا نه حسن شومان گفت میشناسم آنگاه برخاسته علی مصریرا به پستو اندر برد علی مصری حلوائی را بیخود یافت و او را بخود آورد چون حلوائی چشم بگشود خود را در برابر احمد دنف و علی مصری و چهل تن عیاران بدید بدهشت اندر شد و گفت من کجا هستم و مرا که بیخود کرده حسن شومان گفت ترا من گرفته ام علی مصری گفت ای ناپاک توئی که این کار با من کردی پس خواست که او را بکشد حسن شومان گفت مکش که او اکنون از خویشاوندان تست علی مصری گفت چگونه خویشاوند منست حسن گفت او احمد لقیط پسر خواهر زینب نصابه است علی مصری با و گفت ای لقیط اینکار از بهرچه کردی احمد لقیط گفت جده من دلیلة محتاله مرا بدین کار فرموده بود سبب او نیز این بود که زریق سماک با جده من گفت که علی مصری در عیاری تمامست او ناچار