پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۵۰۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۴۹۸–

از او پرسید که آیا این مرد که من او را بصورت خرس در آورده ام او علی مصریست یا مرد دیگر است که با ما حیلت همی کند در حال آن جن بسوی علی مصری آمده او را بربود و در نزد یهودی آورد و باو گفت همین خرس علی مصریست که قصاب او را با رسن بسته و از بهر ذبح او کارد نیز میکرد که من او را ربوده پیش تو آوردم آنگاه یهودی طاسی آب خواسته عزیمت بروی بخواند و بعلی مصری بر فشاند و با و گفت بصورت نخستین بازگرد علی مصری بصورت آدمی برآمد دختر یهودی او را دید که جوانیست بدیع الجمال مهرش بدو بجنبید و محبت دخترک نیز در دل علی مصری جای گرفت دختر یهودی باو گفت ای میشوم از بهرچه جامهای مرا میخواهی تا اینکه پدرم با تو این کارها کند علی مصری جواب داد .بذمت گرفته ام که جامهای ترا بزینب نصابه ببرم و او را تزویج کنم دخترک گفت دیگران قبل از تو با پدرم حیلتها کرده اند که جامهای من ببرند ولی نتوانستند تو این طمع ترک کن علی گفت ناچار باید جامهای ترا بیرم تا پدر تو زنده بماند و گرنه او را بکشم یهودی با دختر خود گفت ای دخترک این میشوم را ببین که هلاک خود همی جوید پس از آن یهودی گفت اکنون ترا بجادو سک کنم آنگاه طاسی آب گرفته فسون بروی بخواند و از آب او بعلی مصری بر فشاند و باو گفت بصورت سک در آی در حال علی مصری سک شد و یهودی با دختر خود بباده گساری بنشستند چون با مداد شد یهودی بر استر سوار گشته فسونی برسک خواند که او در پی یهودی بیفتاد و سگان روی با و کرده عف عف میکردند تا اینکه بدکان سقطی برسیدند سقطی بر خاسته سگان از او دور کرد علی در پیش او بخفت پس از ساعتی یهودی نگاه کرده او را در دنبال خود نیافت آنگاه سقطی دکان فرو چیده بخانه خود روان گشت وسک براثر او برفت تا بخانه سقطی داخل شد چون دختر سقطی او را بدید روی خود بپوشیده گفت ای پدر مرد بیگانه از بهرچه بخانه آورده سقطی جواب داد ایدختر این که سک است مرد بیگانه کجا بود دختر سقطی جواب داد ای پدر این علی زیبق مصریست که یهودی او را بجادو سک کرده سقطی رو بسگ آورده گفت تو علی مصری هستی سک باشارت گفت آری آنگاه سقطی بدختر خود گفت یهودی از بهر چه این را جادو کرده دختر جواب داد بسبب جامه دخترش قمر او را سک کرده و من میتوانم که او را خلاص کنم سقطی گفت اگر احسانی باید اکنون وقتست دختر گفت اگر مرا تزویج کند من او را خلاصی دهم علی زیبق با سر خود اشارت کرد که آری در حال دختر سقطی طاسکی را پر از آب کرد و عزیمت بروی بخواند ناگاه فریادی بلند بر آمد که طاس از دست دخترک بیفتاد و دختر نگاه کرد و دید خداوند فریاد کنیز پدر اوست که بدختر گفت ای خاتون پیمان من و تو نه این بود