پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۴۹۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۴۹۵–

مصری جامه خادمان پوشیده ظرفی با پنج درم برداشته بسوی زریق رفت و باو گفت چه میخواهی درم هـا بزریق بنمود زریق خواست از آن ماهیان که در طبله داشت باو بدهد علی مصری در صورت خادمان گفت که من ماهی گرم همی خواهم زریق ماهی در تابه گذاشت و خواست که بریان کند آتش فرونشست زریق درون رفت که آتش بیفروزد علی مصری دست بسوی همیان برد آواز جرسها و حلقها بلند گشت زریق گفت حیلت تو بر من نمیگیرد اگرچه بصورت خادمان بیائی و من ترا از آن ظرف و در مها که در دست داشتی شناختم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتصد و پانزدهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت آنگاه زریق رغیف مسین بسوی او بینداخت علی مصری خود را بیکسو کشید رغیف بدیگی که پر از گوشت پخته بود برآمد دیک بشکست و چربی او بدوش قاضی که از آنجا میگذشت برسید قاضی گفت کدام شقی با من اینکار کرد مردمان گفتند ایها القاضی شاید کودکی خورد سال سنک انداخته بر دیک آمده پس از آن نگاه کردند رغیف مسین بدیدند در حال رو بزریق کردند و باو گفتند ایزریق از خدا بترس و این همیان فرود آور زریق جواب داد انشاء الله فرود آورم و اما علی مصری بنزد یاران شد و از همیان باز پرسیدند حکایت بر ایشان فرو خواند و جامهای خود برکند و جامه بازرگانی پوشیده بیرون آمد بمار گیری ملاقات کرد که او را انبانی بود و در آن انبان دو کلاغ بود جلبندی داشت که متاعهای او در آن بود علی مصری باو گفت قصد من اینست که فرزندان من کلاغ های تو تفرج کنند و من احسانی با تو بکنم پس او را بخانه آورده طعام بنک آمیخته بروی داده بیخودش کرده جامه او را بپوشید و بسوی زریق سماک رفت چون بدکان او برسید نای برزد زریق باو گفت خدا بدهد آنگاه کلاغها از انبان بدر آورد و در پیش زریق بینداخت از قضا زریق از کلاغ میترسید چون کلاغ بدید بدرون دکان بگریخت علی مصری کلاغ گرفته در انبان نهاد و دست بهمیان برد آواز جرسها و حلقها بلند گشت زریق باو گفت پیوسته همی خواهی که با من حیلت کنی و خویشتن را هر دفعه بصورتی دیگر همی آوری آنگاه زریق رغیف مسین بسوی او انداخت از قضا یکی سپاهی با خادمک خود از آنجا در میگذشت رغیف بخادم او بر آمد خادم را سر بشکست سپاهی گفت این سنک که انداخت مردمان گفتند اینسنگ از سقف فرود آمد چون سپاهی برفت مردمان نگاه کرده رغیف مسین در آنجا دیدند و بزریق گفتند کیسه فرود آورد زریق جواب داد انشاء الله فرود آورم القصه علی زیبق حیلت همی باخت تا اینکه هفت حیلت در یکروز بکار برد و همیان نتوانست گرفت آنگاه علی زیبق بازگشته جامهای مارگیر بدو بازپس داد و درمی چند بروی عطا کرد و بدکان زریق بازگشت شنید که زریق میگوید اگر من امشب همیان در دکان بگذارم نقب بر دکان زده و همیان را خواهند برد باید امشب همیان بخانه برم پس از آن زریق برخاسته همیان بگشود و دکان فروبست و همیان برداشته بسوی خانه روان شد و علی زریق نیز از پی او برفت چون زریق بخانه نزدیک شد دید که خانه همسایه عیش برپاست با خود گفت بخانه روم و همیان بزن خود داده جامهای فاخر بپوشم و ببزم عیش باز گردم القصه او برفت و علی از پی او روان شد و زریق زنی داشت از کنیزکان زنگی که از آزاد کرده های جعفر وزیر برمکی بود و زریق را از کنیزک پسری بود عبدالله نام و همواره زریق بآن کنیزک وعده میداد که از زرهای همیان عبدالله را ختنه خواهم کرد و از برای او عیش برپا خواهم نمود پس چون زریق با جبین در هم کشیده نزد زن خود رسید زن باو گفت اندوه تو چیست زریق گفت امروز به عیاری دو چار گشتم که از بهر گرفتن همیان هفت حیلت با من باخت ولی همیان نتوانست گرفت و من همیان از دکان گشوده بیاوردم زن او گفت همیان بیاور تا من او را از برای عیش عبدالله نگاه دارم زریق همیان بدو داد و اما علی مصری در جایی پنهان بود و سخن ایشان میشنید و ایشانرا میدید آنگاه زریق برخاسته جامهایی که در برداشت بر کند و جامه فاخر بپوشید و با زن خود گفت ای مادر عبدالله همیان نگاهدار که من به بزم عیش همیروم زن باو گفت ساعتی بخسب پس از آن به بزم عیش همیرو زریق بخسید علی مصری برخاسته نرم نرم برفت و همیان بگرفت و روی ببزم عروسی آورده بتفرج بایستاد و اما زریق در خواب دید که پرنده همیان بگرفت با هراسی تمام از خواب بیدار شد و بمادر عبدالله گفت برخیز همیان بیاور مادر عبدالله برخاسته همیان نیافت طپانچه بر سر و سینه خود زد زریق گفت ایمادر عبدالله همیان را همان عیار گرفته ناچار من باید همیان باز آورم مادر عبدالله گفت اگر همیان باز نیاوری در بر تو نگشایم و بخانه ات راه ندهم پس زریق بسوی بزم عیش رفت علی مصری را دید که بتفرج ایستاده با خود گفت همیان را این برداشته ولکن او را منزل خانه احمد دنفست پس زریق بسوی خانه احمد دنف سبقت کرده ببام خانه فراز رفت و بساحت فرود آمده دید که ساکنان خانه خفته اند ناگاه علی مصری در بکوفت زریق گفت کیست که در همی کوبد علی مصری گفت منم زریق گفت همیان آورده یا نه علی مصری گمان کرد که او حسن شومانست گفت آری همیان آورده ام در بگشای زریق گفت تا همیان نبینم در نگشایم که من و احمد دنف گروبسته ایم علی مصری گفت دست دراز کن زریق از پهلوی پاشنه در دست دراز کرده همیان بگرفت و از مکانی که فرود آمده بود فراز رفت و از بام بزیر آمده بسوی بزم عیش روان گشت و اما علی مصری دیرگاهی بر در بایستاد کس از بهر او در نگشود آنگاه در را سخت بکوفت یاران او بیدار شدند و گفتند این در کوفتن علی مصریست پس نقیب در بگشود و بعلی گفت همیان آورده یا نه علی مصری گفت مزاح بس است من همیان از پاشنه در بتو دادم از آنکه تو گفتی من سوگند خورده ام که تا همیان نبینم در نگشایم شومان گفت بخدا سوگند من همیان نگرفته ام و او زریق بوده است که همیان از تو گرفته علی مصری گفت ناچار باید همیان باز آورم آنگاه بسوی عیش روان شد در آنجا شنید که مغنیان میگویندای پدر عبدالله شباش ده که پس از این عیش پسر تو بر پا خواهیم کرد علی مصری دانست که زریق در آنجاست خوشوقت گشته روبسوی خانه زریق نهاد و از پشت