پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۵۰۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۴۹۷–

در بفراز رفت و بساحت خانه فرود آمد کنیز کرا خفته یافت او را بیخود کرد و جامهای او را بپوشید و کودکرا برداشته در دامن گذاشت و در میان خانه همی گشت که دستارچه را دید که نان عید درو فروبسته اند آنگاه زریق بسوی خانه خود بیامد در بکوفت علی مصری خویشتن را مانند کنیزکان کرده او را جواب داد و گفت کیست که در همی کوبد زریق گفت ابوعبدالله علی مصری من سوگند یاد کرده ام که تا همیان نیاوری در نگشایم زریق گفت همیان باز پس آورده ام علی مصری گفت پیش از آنکه در بگشایم همیان بمن ده زریق گفت دستارچه فرو آویز تا همیان در دستارچه نهم علی مصری دستارچه بیاویخت زریق همیان در دستارچه فروبست علی مصری همیان گرفته کودک را با داروی بیخودی بیخود کرد و کنیزک را بخود آورده از راه بام قصد خانه احمد دنف کرد چون بیاران برسید همیان را با کودک بدیشان بنمود و از نانهائیکه از خانه زریق آورده بود بایشان بداد و بشومان گفت این پسر زریق است این را بگیر و نزد خود پنهان دار حسن کودک را گرفته پنهان کرد و بزغاله را ذبح کرده بنقیب گفت اینرا کفن کن و مانند مردگانش بساز و اما زریق دیرگاهی بر در بام بایستاد پس از آن در را سخت بکوفت کنیزک باو گفت همیان آورده ای یا نه زریق باو گفت مگر تو نبودی که دستارچه فرو آویخته همیان بگرفتی کنیزک گفت من دستارچه نیاویخته ام و همیان نگرفته ام زریق گفت بخدا سوگند علی مصری بمن سبقت کرده آنگاه بخانه نظر کرد نانهای عید را با کودک ناپدید دید در حال فریاد وا ولدا برکشید و کنیزک طپانچه برسروسینه خودزد و گفت در میان من و تو حکم از جعفر وزیر باید که سبب کشته شدن پسر تو بوده زریق با و گفت پسر را من ضامنم آنگاه بیرون آمده محرمه در گردن افکند و بخانه احمد دنف روان شد و در بکوفت نقیب در بگشود زریق بنزد ایشان در آمد شومان گفت ای زریق از بهر چه آمده زرین گفت از علی مصری همی خواهم که فرزند مرا باز پس دهد و من از همیان در گذشتم شومان گفت ای علی خدا ترا پاداش دهد چرا ما را آگاه نکردی از اینکه کودک پسر زریق است زریق گفت مگر چه روی داده شومان گفت ما او را کشمش می خوراند که ناگاه گلو گیر گشته بمرد و او اینست که کفن کرده ایم آنگاه زریق فریاد وا ولدا برآورد و برخاسته کفن بگشود بزغاله در کفن بدید گفت ای علی مرا شاد کردی پس از آن پسر او را بیاوردند زریق پسر بگرفت و احمد دنف باو گفت تو همیان آویخته و همواره میگفتی که هر کس همیان بگیرد زرها مزد دست اوست و اکنون آن همیان از آن علی مصریست زریق گفت من زرها بعلی مصری حلال کردم علی زیبق مصری با و گفت تو این زرها از بهر کار دختر خواهرت زینب از من قبول کن زریق زرها قبول کرد پس شومان گفت ما زینب را همی خواهیم که بعلی مصری تزویج کنیم آیا قبول میکنی یا نه زریق گفت اگر مهر او را تواند داد قبول کردم شومان گفت مهر او چیست زریق گفت او سوگند یاد کرده که بر سینه او نخوابد مگر کسی که جامه و زرینهای قمر دختر عذره یهودی را از بهر او بیاورد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتصد و شانزدهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت علی مصری گفت همین امشب بیاورم و الا از تزویج او در گذشتم شومان گفت ای علی اگر با و حیلت کنی هلاک شوی علی سبب هلاکت جویان شد گفتند که عذره یهودی ساحر است و جنیان تسخیر کرده و او را در خارج شهر قصر یست از زر و خشتی از سیمست و آن یهودی تا در آن قصر نشسته آن نمایانست و هر وقت که از قصر بیرون میاید قصر ناپدید شود و او را دختر یست قمر نام که جامه او را از گنجهای پادشاهان بیرون آورده و جامه او را در طبقی زرین بنهد و درهای قصر بگشاید و ندا در دهند که ای عیاران مصر و جوانان عراق و دلیران عجم هر کس که این طبق را با این جامها ببرد طبق و جامه او را حلال باشد پاره از عیاران بطمع شال قصد او کرده اند و لکن بروی دست نیافته اند و آن یهودی ایشان را بجادو بوزینه گان و خران کرده علی مصری گفت ناچار باید او را بیاورم که زینب در شب عروسی او را در برکند پس از آن علی مصری روی بدکان یهودی گذاشت دید که مردی است زشت و بدخوی و زر و سیم و میزان در پیش دارد و استری در نزد اوست آنگاه یهودی برخاسته دکان فرو بست و زر و سیم را در دو چشم خرجین کرده بر استر بنهاد و خود نیز سوار گشته همیرفت تا بخارخ شهر رسید و علی مصری از پی او روان گشت ولی او نمیدانست آنگاه یهودی کیسه آورده خاکی از آن کیسه بگرفت و فسونی بر آن خاک خوانده بر هوا به پراکنید در آن حال قصر نمایان گشت علی مصری قصری دید که مانند آن قصری ندیده بود آنگاه استر یهودی را از پله های قصر فراز برد و آن استر از جنیان بود که یهودی او را مسخره کرده بود چون یهودی خرجین از استر بگرفت استر نا پدید گشت و یهودی در قصر بنشست علی مصری بکردار های او نظاره میکرد آنگاه یهودی جامه و زرینه دختر را بطبقی زرین نهاده با زنجیر زرین در برابر منظره فرو آویخت و علی مصری از پشت در او را میدید و یهودی ندا در داد که کجایند عیاران مصر و جوانان عراق و دلیران عجم که هر کس این طبق با جامها بگیرد اینها برو حلال کنم پس از آن یهودی فسونی برخواند سفره طعام نهاده شد یهودی طعام خوردو سفره خود بخود برچیده گشت و بار دیگر فسونی بر خواند سفره شراب گسترده شد یهودی شراب بنوشید علی مصری با خود گفت ای علی تو این طبق نتوانی گرفتن مگر در وقتیکه او مست باشد پس علی از پشت سر او نرم نرم بیامد و عمود پولاد در دست داشت یهودی او را بدید و فسونی بروی خواند و بدست او گفت در هوا بایست دست علمی در هوا بایستاد آنگاه دست چپ دراز کرده دست چپ او نیز در هوا بایستاد و همچنین پای راست او در هوا بایستاد و علی مصری بر یک پا ایستاده بود که یهودی طلسم از او برداشت و او بحالت نخستین بازگشت آنگاه یهودی تخت رمل بزد نام علی زیبق مصری بیرون آمد یهودی روی بدو کرده گفت بیا و بارگو که تو کیستی و کار تو چیست علی مصری جواب زیبقم که دختر دلیله محتاله خواستگاری کرده ام