پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۴۹۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۴۹۲–

گفت تو درین شهر غریبی شاید بورطه در افتی به از آن نیست که ایندخترک را بحیلتی از خود دفع کنی پس دیناری بدر آورده با زینب گفت این یکدینار بگیر وقتی دیگر قرار ده زینت گفت بنام بزرک خدا سوگند محالست که دست از تو بردارم باید ساعت با من بخانه در آئی علی زیبق ناچار از پی او روان شد زینب بدر خانه بسته برسید با علی زیبق گفت این قفل بگشا علی زیین گفت کلید او کجاست زینب گفت کلید او گم گشته علی زیبق گفت هر کس در بی کند گشاید گناهکار خواهد بود و از حاکم آزار خواهد دید من بی کلید در نتوانم گشود آنگاه زینب چادر از روی خود بیکسری کرد و روی خویشتن بروی نمود و آتش حسرت در دل بیفروخت و گوشۀ چادر بر روی قفل انداخته نام مادر موسی بر قفل بخواند قفل گشوده شد زینب بدرون رفت علی زیبق نیز بر اثر او برفت دید که شمشیرها و اسلحه پولاد آویخته اند آنگاه زینب چادر بیکسوی نهاد و با او بنشست علی زیبق با خود گفت این روزی که خدای تعالی بتو رسانیده بایدت خورد آنگاه سر پیش برد که بوسه از وی برباید زینب دست بروی خود گذاشت و باو گفت تا شب بر نیاید ذوقی چندان نخواهد داشت پس برخاسته سفره شراب بگسترد بخوردند و بنوشیدند پس از آن ابریق از چاه آب کرده بدست علی زیبق همیریخت و او دست همی شست که ناگاه زینب طپانچه بر سر و سینۀ خود زدن گرفت و گفت شوهر من انگشتری یاقوت در پیش من داشت چون دلو در چاه فرو آویختم انگشتری بچاه اندر افتاد تو بیک سوی تا من برهنه شوم و بچاه اندر فرو رفته انگشتری پدید آورم علی زیبق گفت برمن عیب است که من در اینجا باشم و تو بچاه اندر فروشوی در حال علی زیبق جامها بر کند و رسن برمیان بست و در چاه فرو شد زینب باو گفت این رسن کوتاه است رسن از خود بگشا و خود بچاه اندر رو علی زیبق رسن بگشود مقدار دو قامت در آب فرو شد و اما زینب چادر بر سر کرده جامهای او بگرفت و بسوی مادر رفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتصد و دوازدهم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت زینب جامهای علی را گرفته بسوی مادر روان شد و باو گفت علی مصری را برهنه کردم و در خانه امیر حسن او را بچاه افکندم و هیهات که او خلاصی یابد و اما امیر حسن خداوند خانه در دیوان خلیفه بود چون بسوی خانه بازگشت در خانه را گشوده یافت روی بخادم کرده گفت از بهر چه قفل نبسته ای گفت ایخواجه من خود قفل بسته بودم امیر حسن بخانه اندر شد در خانه کسی نیافت و چیزهای خانه بر جای دید بخادم گفت ابریق آب کن تا وضو سازم خادم سطل گرفته در چاه فرو آویخت چون سطل بر کشید گرانش یافت سر در چاه برده چیزی را در سطل نشسته دید رسن از دست در چاه بیفکند و گفت ایخواجه عفریتی بچاه اندر است امیر حسن گفت برو و چهار تن قاری بیاور که قرآن بر آن عفریت تلاوت کنند تا او از پی کار خویش رود چون قاریان حاضر آمدند امیر حسن بایشان گفت باین چاه گرد آئید و بر این عفریت قرآن تلاوت کنید آنگاه خادمان دلو در چاه فرو آویخته و علی مصری خویشتن در دلو پنهان کرده صبر کرد تا بدیشان نزدیک شد آنگاه از دلو برجسته در میان فقیهان بنشست امیر حسن دید پسری است آدمیزاد باو گفت تو دزد هستی علی مصری گفت لا و الله امیر حسن گفت به چه سبب در اینجاه فرورفته علی مصری گفت دوش بخفتم و محتلم گشتم آنگاه در دجله فرو رفتم که غسل کنم آب مرا از زیر زمین بکشید تا اینکه بدینچاه برسیدم امیر حسن گفت سخن براستی گوی علی مصری تمامت حکایت باو حدیث کرد آنگاه امیر حسن او را با جامه کهن از خانه بیرون کرد علی زیبق بسوی خانه احمد روان شد و حکایت خود باحمد دنف مرو خواند احمد دنف گفت نگفتمت که در بغداد زنانی هستند که با مردان حیلت کنند و ایشانرا بفریبند و علی کتف الجمل گفت عجیبست که چگونه مقدم دیوان مصر را دخترکی برهنه کرده این سخن به علی زیبق ناهموار شد و از کردار خود پشیمان گشت احمد دنف حلهٔ دیگر بروی بپوشانید پس از آن حسن شومان بعلی مصری گفت آیا تو آندخترک می شناسی علی مصری گفت لا والله نمی شناسم حسن گفت او زینب دختر دلیله محتاله است پس ای علی این دختر جامه بزرگتر از جامهای زیردستان او را نیز برده است علی مصری گفت این بر شما تنگ است که دختری با او چنین کاری کند حسن شومان گفت مقصود چیست علی مصری گفت قصد من اینست که او را تزویج نم حسن شومان گفت از این خیال در گذر محال است علی مصری گفت ای شومان من از تزویج او ناگزیرم تو باز گو که چه حیلت کنم شومان گفت اگر از دست من بنوشی و در زیر علم من بروی من ترا ازو بمقصود برسانم علی مصری گفت آری چنین کنم آنگاه شوهان باو گفت ای علی جامه خود بکن علی جامه بر کند و شومان دیگی را بر آتش نهاده چیزی مانند قیر در وی بجوشانید و او بر تن علی بمالید علی مانند غلامکی شد و لبان و گونهای او را نیز سیاه کرد و سرمه در چشمش کشید و جامه سیاهان در وی بپوشانید و در سفره کباب و شرابی باو داده گفت در کاروانسرا غلامکی است طباخ تو اکنون شبیه او شدی و او از بازار جز گوشت و سبزی بچیزی حاجت ندارد و بسوی آن غلام شو و با او بنرمی مانند سیاهان سخن بگو و باو بگو دیر گاهی است که با تو در یکجا نشسته ایم و بوزه نخورده ایم او بتو گوید مرا مشغله بسیار است و خرج چهل تن غلام در ذمت من است که باید از بهر ایشان در چاشت و شام طبخ کنم و سگانرا نیز خورش دهم و سفره از برای زینب و دلیله مهیا کنم تو باو بگو بیا تا کباب بخوریم و بوزه بنوشیم و تو او را بخانه اندر کن و بوزه بروی بنوشان تا مست شود آنگاه از و بپرس چه طبخ خواهید کرد و چند گونه طعام ضرور است و از او خورش و کلید مطبخ را سؤال کن که او در مستی اینها با تو بگوید پس از آن او را بیخود کن و جامهای او را بپوش و کاردهای او بر میان بزن و لنگ برداشته ببازار شو و گوشت و سبزی خریده بمطبخ باز گرد و خورشها طبخ کن و طعام برداشته نزد دلیله شو و بنگ در طعام بنه تا سگان و غلامان و دلیله و دختر او را بیخود