پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۴۹۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۴۹۱–

شاه بندر برخاسته او را در آغوش گرفت و جبین او را ببوسید و هزار دینار زر بروی عطا کرد و هر یکی از بازرگانان بیست دینار زر بوی بدادند او همۀ مال بشاه بندر سپرد و آن شب را بخفتند بامدادان بقصد بغداد روان شدند بمکانی که زمین شیران و وادی سگان نام داشت برسیدند و در آنجا مردی بود بدوی که راه به راهروان می برید و قبیله ای داشت انبوه آن بدوی سر راه بر قافله گرفت مردان قافله بگریختند و فریاد برآوردند در آن هنگام علی زیبق مصری روی براهزنان کرده بیکی از سواران حربه بینداخت و او را با خاک یکسان کرد آنگاه اسب او را گرفته سوار شد و با بدوی گفت بمبارزت من برآی چون بدوی بمبارزت بر آمد علی زیبق مصری جرس هائی را که با خود داشت بجنبانید اسب بدوی از جرس ها برمید و پشت بعلی مصری کرد علی زیبق حربه از عقب بینداخت حربه بر قفای او آمد قوم بدوی چون این حالت بدیدند به علی زیبق جمع آمدند علی زیبق بر ایشان حمله کرد ایشان بگریختند آنگاه علی زیبق سر بدوی را در نیزه کرده بسوی بازرگانان بیاورد بازرگانان مالها باو بدل کردند و او را ثنا گفتند و همی رفتند تا ببغداد برسیدند علی مصری مال از شاه بندر گرفته بآن مرد شامی بداد و باو گفت چون بمصر شوی منزل من باز پرس و این مال بنقیب خانه من ده پس آن شب بخفتند بامدادان علی زیبق بشهر اندر شد و از بهر خانه دنف همیگشت پارۀ کودکان بدید که بازی میکردند و در میان ایشان کودکی بود احمد لقیط نام علی زیبق گفت خبر شهر از کودکان باید پرسید اتفاقا در آنجا حلوا فروشی بود علی زیبق از او حلوا خریده بانک بکودکان زد احمد لقیط کودکان از او دور کرده خود پیش رفت و با علی زیبق گفت چه میخواهی علی جواب داد مرا پسری بود او بمرد و او را در خواب دیدم از من حلوا همیخواهد بدین سبب حلوا خریده ام که بهر کودکی پاره ای از آن بدهم آنگاه پاره ای از حلوا باحمد لقیط بداد احمد لقیط یک دینار بآن حلوا چسبیده یافت با علی زیبق گفت برو که در نزد من روسبیان نیستند که از بهر تو قلتبانی کنم تو اگر سخنی داری از من سئوال کن علی زیبق گفت ای فرزند من از بهر خانۀ احمد دنف همیگردم تو این یک دینار از من بگیر و مرا بخانه او دلالت کن آن کودک گفت من از پیش و تو از دنبال میرویم تا اینکه من در برابر خانه احمد دنف بایستم و بپای خود ریگی برداشته بر در خانه بیندازم تو آن در بشناس پس کودک از جلو و علی زیبق از دنبال همیرفتند تا اینکه کودک بایستاد و ریگی بپای خود برداشته بدر خانه بینداخت علی زیبق خانه را بشناخت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هفتصد و یازدهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت چون علی زیبق در خانه بشناخت کودک را بگرفت و خواست که دینار ازو بستاند نتوانست آنگاه باو گفت بر که عجب خردمند و دلیر هستی هر وقت در نزد خلیفه سرهنگ شوم ترا از زیر دستان خود کنم کودک برفت و علی زیبق در بکوفت احمد دنف گفت ای نقیب در بگشای که علی زیبق مصری است نقیب در بگشود علی زیبق بخانه درآمد و احمد دنف را سلام داد احمد دنف برپای خاسته او را در آغوش گرفت احمد دنف حله بر وی بپوشانید و باو گفت وقتی که خلیفه مرا مقدم خویش ساخت زیر دستان مرا خلعتها بخشید و من این خلعت از بهر تو نگاه داشتم پس او را در صدر مجلس بنشاندند و طعام و شراب حاضر آوردند و بباده گساری مشغول شدند و تا بامداد مست بودند آنگاه احمد دنف با علی مصری گفت زینهار که از خانه بیرون آئی که بغداد نه چون مصر است امروز بغداد محل خلافتست و در اینجا عیاران هستند پس علی زیبق سه روز در خانه بنشست احمد دنف باو گفت همی خواهم که ترا به پیشگاه خلیفه برم از بهر تو جیره و جامه بنویسند ولی انتظار وقت همیکشم روزی احمد دنف او را در خانه گذاشته بیرون رفت و علی مصری تنگدل گشته با خود گفت برخیز و در بغداد تفرج کن شاید دلت بگشاید در حال بر خاسته از کوچه ای بکوچه ای همیرفت تا اینکه در میان سوق بدکه ای برسید در آن دکه داخل شد و در آنجا چاشت خورده بیرون آمد که دست بشوید ناگاه چهل تن غلامان پولاد پوش را دید که همیروند و دلیله محتاله از دنبال ایشان بر استری سوار است و مغفری زراندود بر سر و زرهی پولاد در بردارد و در آن وقت ازدیوان خلیفه بازگشته بکاروانسرا همی رفت چون دلیله را چشم بعلی مصری افتاد درو تأمل کرده دید جوانیست که در درازی و پهنی به احمد دنف ماند و شجاعت از جبین او آشکار است بسوی کاروانسرا رفت و در نزد دختر خود زینب فرود آمد در حال تخت رمل بخواست از بهر آنجوان که دیده بود رمل بزد دید که نام او علی مصریست و اقبال او باقبال خود و دخترش زینب غالبست زینب گفت ای مادر از این تخت رمل بر تو چه ظاهر شد دلیله گفت ای دختر امروز جوانی دیدم که به احمد دنف همی مانست و مرا بیم از آن است که او بشنود که تواحمد دنف و زیر دستان او را برهنه کرده آنگاه بکاروان سرا آمده با ما حیلتی کند و گمان من اینست که او در خانه احمد دنف منزل دارد زینب گفت این سخنان چیست که میگوئی گمان من اینست که تو ازو بهراس اندر شده آنگاه زینب برخاسته جامه فاخر بپوشید و بیرون آمده در شهر همی گشت هر کس او را میدید مفتون طرۀ پر شکن و کشته ناوک مردافکن او میشد و او عاشقان را وعده میداد ولی بوعده خود وفا نمیکرد و بکسی کام نمی بخشید و بهر سوی همی کشت تا اینکه علی زیبق مصری را دید که همی آید دوشی بروی بزد و باو گفت خدایتعالی اهل نظر را پاینده بدارد و علی زیبق باو گفت چه نیکو منظری بازگوی که از آن کیستی زینب گفت چون تو احمقی را هستم علی زیبق باو گفت ترا شوهری هست یا نه زینب گفت آری شوی دارم علی زیبق باو گفت تو نزد من خواهی آمد یا من نزد تو آیم زینب گفت من دختر بازرگانم و شوهر من نیز بازرگانست در تمامت عمر جز امروز بیرون نیامده بودم و سبب آمدن امروز این بود که طعام پخته بودم که تنها نتوانستم که آن طعام بخورم چون بیرون آمدم و ترا دیدم مهر تو اندر دلم جای گرفت آیا میتوانی که دل من بدست آورده لقمه ای از طعام من بخوری علی زیبق گفت هر کرا دعوت کنند بایدش اجابت کرد پس دخترک برفت و علی زیبق بر اثر او از کوچه بکوچه همی رفت آنگاه با خود