پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۴۹۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۴۸۸–

رفته دلیله را جستجو کنید آنگاه علی کتف الجمل با ده تن برفتند و پیش از آنکه پراکنده شوند با یکدیگر گفتند که در فلان محلت در یکجا جمع آئیم پس در شهر شایع شد که احمد پدید آوردن دلیلهٔ محتاله را بذمت گرفته آنگاه زینب با مادر خود گفت ای مادر اگر حیلت گر و عیاری باید حیلتی با احمد دنف ببازی دلیله گفت ای دختر من جز از حسن شومان از کسی نمیترسم زینب گفت بگیسوان خودم سوگند که جامهای چهل و یک تن عبار از بهر تو حاضر آورم در حال برخاسته جامه فاخر بپوشید و نقابی بررخ بیاویخت و بنزد عطاری شد که آن عطار دارای خانه ای بود دو دری یکدینار بآن عطار داده باو گفت خانه خود را یک امروز بمن کرایه ده عطار کلیدهای خانه بدو سپرد زینب بخانه خویش بازگشته فرشها بدراز گوش هیزم فروش نهاد و بدان خانه بیاورد و فرش در خانه گسترده سفره طعام و شراب بنهاد و خورد و گشاده بر در بایستاد که ناگاه علی کتف الجمل با تابعان خود برسیدند زینب پیش رفته دست او را ببوسید علی کتف الجمل دید دخترکی ست خوبروی مهرش برو بجنبید و باو گفت چه میخواهی زینب گفت تو احمد دنف هستی علی گفت نه من از زیر دستان اویم و نام من علی کتف الجمیل است زینب گفت بکجا میروید علی گفت و از بهر عجوز حیلت گر که مال مردم برده همیگردیم تو بگو که کیستی و از بهر چه درین مکان ایستاده ای زینب گفت پدر من در موصل باده فروش بود چون او بمرد مالی بسیار بمیراث گذاشت من از بیم حکام بدین شهر آمدم و از مردم پرسیدم کیست که درین شهر مرا حمایت تواند کرد گفتند جز احمد دنف کس ترا حمایت نتواند کرد علی گفت زیردستان او نیز ترا حمایت توانند کرد پس زینب بایشان گفت پاس خاطر من لقمه ای نان بخورید و جرعه ای آب بنوشید ایشان دعوت زینب را اجابت کردند و بخانه اندر شده خوردنی بخوردند و باده بنوشیدند زینب بنک در ساغر شراب کرده ایشان را بیخود کرد و جامه های ایشان برکند و با سایر زیر دستان احمد نیز بدانسان کرد تا اینکه دور باحمد دنف رسید که او دلیله را جستجو کرده نیافته و از تابعان خود نیز کسی را ندیده بود چون بنزد دخترک رسید زینب پیش رفته دست او را ببوسید او را مهر بزینب بجنبید زینب باو گفت تو کیستی گفت من احمد دنفم تو بازگو که کیستی زینب گفت من غریبی هستم از موصل و پدر من باده فروش بود چون او بمرد مالی بسیار بمیراث گذاشت من از بیم حاکمان بدین شهر آمده این میخانه بگشودم. والی خراج بر من نهاده قصد من اینست که در پناه تو باشم و بچیزی که والی از من میگیرد تو سزاوار تری احمد دنف باو گفت بوالی چیزی مده که رعایت تو بر ما لازم است زینب گفت خاطر من بدست آورده و لقمه از طعام من بخور احمد دنف بمیخانه اندر شد طعام خورده و شراب بنوشید و دخترک او را مدهوش ساخته جامه او بگرفت و همه آنها را باسب بدوی و دراز گوش هیزم فروش بار کرده علی کتف الجمل را بهوش آورد و خود روان گشت چون علی بخود آمد خویشتن را برهنه دید و احمد دنف و تابعان او را بیخود یافت ایشان را بخود آورد چون ایشان خویشتن برهنه دیدند احمد دنف گفت ای جوانان این چه حالیست ما از بهر عجوز میگشتیم که او را بدست آوریم اینک این روسبی به ما حیلت کرده و ما را در دام افکنده است ای کاش حسن شومان در میان ما میبود اکنون باید در این مکان صبر کنیم تا ظلمت شب در آید و ما بسوی منزل توانیم رفت ایشانرا کار بدینجا رسید و اما حسن شومان هنگام شام بخانه باز آمده یاران خود را در خانه نیافت و از دربان خود جویان بود که ناگاه ایشان برهنه در آمدند حسن پایشان گفت

  هر که بی مشورت کندند تدبیر غالبش بر هدف نیاید تیر  
  بیخ بی مشورت که بنشانی ندهد بر جز از پشیمانی  

پس از آن بایشان گفت شما را که برهنه ساخته گفتند ما پدید آوردن عجوز را بذمت گرفتیم دخترکی ما را برهنه کرد حسن شومان گفت خوب کرد آنکه با شما اینکار کرد ایشان گفتند ای حسن مگر تو او را می شناسی حسن گفت او و عجوز هر دو را میشناسم ایشان بحسن گفتند خلیفه را چه جواب گوئیم شومان گفت ای دنف تو در پیش خلیفه به عجز اعتراف کن و باو بگو که من عجوز را نمیشناسم تو حسن شومان را براین کار بگمار پس آن شب را بخفتند بامدادان بدیوان خلیفه برآمدند و زمین بوسه دادند خلیفه گفت ای احمد عجوز کجاست در حال احمد شمشیر از میان بگشود و گفت من عجوز را نمیشناسم تو حسن شومان را بر این کار بگمارد که او عجوز و دختر او همیشناسد و لکن عجوزی که این حیلت ها کرده از بهر طمع مال نیست و اورا قصد این بوده است که عباری خود و دختر خود را بخلیفه آشکار کند تا اینکه خلیفه شغل شوهر او به وی سپارد پس شومان آوردن عجوز را ضامن گشته از کشتن او شفاعت کرد خلیفه گفت بروح پدران پاکم سوگند که اگر آن عجوز چیزهای مردم باز پس دهد او در امانست و شفاعت حسن را بپذیرم آنگاه خلیفه دستارچهٔ امان بحسن شومان بداد حسن شومان بسوی خانه دلیله روان گشت و بانک بر دلیله زد دختر دلیله جواب داد حسن پرسید مادرت کجاست بگو که چیزهای مردم باز آورد و با من در دستگاه خلیفه حاضر آید که از بهر او دستارچه امان آورده ام اگر بخواهد بدر نیاید جز خویشتن کسی را ملامت نکند در حال دلیله بیرون آمد و چیزهای مردم را بدراز گوش هیزم فروش و اسب بدوی بار کرد حسن شومان باو گفت چیزی که در نزد تو باقی ماند جامهای احمد دنف و زیر دستان اوست عجوز گفت بنام بزرک خدا سوگند که من ایشانرا برهنه نکرده ام حسن گفت راست میگوئی این حیلتها از دختر تو زینب است پس حسن با دلیله بسوی خلیفه روان شدند حسن پیش رفته چیزهای مردم را در پیشگاه خلیفه حاضر کرد چون خلیفه آنها را بدید فرمود که عجوز را در زندان مخلد دارند دلیله گفت ای شومان من در پناه توام حسن شومان آستان خلیفه ببوسید و گفت ای خلیفه تو او را امان داده بروی ببخشای خلیفه گفت او را بتو بخشیدم آنگاه خلیفه روی بعجوز کرده نام او بپرسید عجوز گفت نام من دلیله است خلیفه گفت تو محتاله بدین سبب دلیله محتاله لقب او گشت از آن خلیفه پرسید این کارها از بهر چه کردی دلیله جواب داد ایخلیفه من از این حیلتها قصد طمع نداشتم و لکن چون حیلتهای احمد دنف و حسن شومان را شنیدم خواستم که هنر خویش آشکار کنم و حیلت گری خود