پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۴۹۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۴۸۷–

این مظلومان از بهرچه گرفته ای والی گفت عجوز را بخانه من جز این پنج تن کس دلالت نکرده ایشان بi امیر حسن گفتند امیر در این دعوی تو وکیل ما هستی آنگاه والی بامیر حسن گفت همۀ مال را من ضامنم ولکن باز گوئید که کدام یک از شما عجوز را میشناسد همگی گفتند که ما او را میشناسیم والی ده تن از خادمان بایشان بداد هیزم فروش بخادمان گفت شما براثر من بیائید که من او را از چشمهای کبود او همی شناسم پس ایشان روان گشتند و بنخستین محلتی که قدم گذاشتند عجوز را در آنجا یافتند او را بگرفتند و بسوی خانه والی بردند چون والی او را بدید مال مردم از و بخواست عجوز گفت من هیچکس را ندیده ام و مال از کسی نبرده ام والی بزندانبان گفت که او را بزندان بر تا فردا شود زندانبان گفت من او را در زندان نبرم که با من نیز حیلتی خواهد کرد در حال والی سوار گشته عجوز را با آنجماعت برداشت و بکنار دجله روان شد و بسیاف گفت که عجوز را از گیسوان او بردار کند سیاف او را بردار کرد و ده تن پاسبانان برو بگماشت آنگه والی بخانه خود بازگشت چون شب برآمد خواب بر پاسبانان چیره شد از اتفاقات مردی بدوی از کسی شنید که با رفیق خود گفت کجا بودی آنمرد گفت در بغداد بودم و در آنجا زلوبیا و عسل خوردم بدوی چون مقالت ایشان بشنید با خود گفت ناچار باید به بغداد روم و زلوبیا و عسل خورم و آن بدوی در تمامت عمر ببغداد نرفته و زلوبیا و عسل نخورده بود در حال باسب خود سوار گشت و بسوی بغداد روان شد و با خود همیگفت که خوردن زلوبیا بسیار خوبست و من عهد کرده ام که جز زلوبیا و عسل نخورم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتصد و ششم برآمد

گفت ایملک جوانبخت بدوی این سخنان همی گفت و همی رفت تا بپای دار برسید دلیله محتاله مقالات او را بشنید دانست که او عربیست بیابانی که نه بغداد را دیده و نه زلوبیا خورده بانک بروی زد که یا شیخ العرب من پناه توام بدوی باو گفت خدایتعالی ترا پناه دهد بگو تو کیستی و سبب دار شدن تو چیست دلیله گفت مرا خصی هست که زلوبیا همی پزد من از دکان او میگذشتم در آنحال آب دهن بینداختم آب دهانم بدیک زلوبیا در افتاد آنمرد بحاکم برد حاکم فرمود که مرا بردار کنند و گفت اگر ده رطل زلوبیا و عسل خورم مرا رها کنند و اگر نخورم بردار آویخته بگذارند تا بمیرم و مرا از حلوا نفرتی است تمام نمیدانم که عاقبت کار من چون خواهد شد بدوی گفت من از قبیله خود بیرون نیامده ام مگر اینکه زلوبیا و عسل بخورم تو بیم مدار که من بجای تو زلوبیا و عسل خواهم خورد دلیله گفت زلوبیا و عسل کس نتواند خورد مگر اینکه بجای من آویخته باشد پس حیلت عجوز در وی بگرفت در حال بدوی او را گرفت خویشتن در جای او بیاویخت و عجوز جامهای او را پوشیده دستار وی بر سر نهاد و اسب او را سوار گشته بنزد دختر خود باز گشت دخترش باو گفت این چه حالتست مادرش تمام حکایت باو بیان کرد و او را کار بدینجا برسید و اما پاسبانان چون از خواب بیدار شدند دیدند که آفتاب که بر آمده یکی از ایشان چشم بگشود و گفت یا دلیله بدوی او را جواب داد و گفت بخدا سوگند من بلیله نخواهم خورد آیا زلوبیا و عسل آورده اید یا نه پاسبانان دیدند که او مردی است بدوی گفتند ای بدوی دلیله کجاست و او را که از دار رها کرد گفت من او را از دار گشودم نفس او به زلوبیا و عسل مایل نبود پاسبانان دانستند که بدوی او را نشناخته و او بدوی را در دام افکنده است و با یکدیگر میگفتند که آیا ما بگریزیم و یا بنشینیم و در این سخن بودند که والی با جماعتی حاضر آمدند آنگاه والی بخادمان گفت برخیزید دلیله را بیاورید دید بدوی گفت من بلیله نخواهم خورد آیا زلوبیا و عسل آورده اید یا نه والی چشم بردار کرده بدوی را در جای عجوز دید خادمان را فرمود که این کیست پاسبانان امان خواستند و حکایت با والی بیان کردند والی گفت شما در امان خدا هستید که این عجوز بسی حیات گر است بدوی را از دار بگشودند بدوی بوالی درآویخت و گفت اسب و جامه و دستار من باز پس ده والی حکایت از او باز پرسید بدوی قصه بروی فروخواند والی را عجب آمد و باو گفت تو چرا عجوز از دار بگشودی بدوی جواب داد من ندانستم که آن عجوز مکاره حیلت گراست آنگه جماعتی که عجوز با ایشان حیله کرده بود بوالی در آویخته باو گفتند که ما عجوز بدست تو سپرده بودیم در میان ما و شما اکنون حکم از خلیفه باید و حسن شر الطریق در دیوان بانتظار والی نشسته بود که والی و بدوی با آن پنج تن در آمدند و از خلیفه داوری خواستند خلیفه گفت شما را که ستم کرده هر یکی از ایشان ماجرای خود بخلیفه بیان کرد والی گفت ایها الخلیفه او مرا در دام افکنده و این پنج آن را که از جمله آزادگانند بمن فروخته و هزار دینار از من گرفته است خلیفه گفت هر چه از شما برده اند من ضامنم و بوالی گفت باید عجوز را پدید آوری در حال والی شمشیر از میان بگشود و گفت من پس از آنکه او را بردار کرده ام و او با بدوی این گونه حیلت باخت من او را نتوانم پدید آورد خلیفه گفت من او را جز تو از که بخواهم والی گفت او را از احمد دنف بخواه که در هر ماهی از خلیفه هزار دینار میگیرد و چهل و یک تن عیار در زیر حکم دارد که از بهر هر یکی از ایشان در هر ماهی صد دینار مقرر است آنگاه خلیفه امر کرد احمد دنف حاضر آمد خلیفه فرمود عجوز را از تو همی خواهم احمد دنف پدید آوردن عجوز را بذمت گرفت خلیفه بدوی را با آن پنج تن در نزد خود نگاه داشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتصد و هفتم برآمد

گفت ایملک جوانبخت احمد دنف چون حاضر آوردن عجوز بذمت گرفت از نزد خلیفه بیرون شد و تابعان او و حسن شومان بروی گرد آمدند احمد ماجری بدیشان بگفت و بایشان فرمود در این شهر عجوز بسیار است ما این عجوز چگونه پدید آوریم یکی از زیر دستان احمد که علی کنف الجمل نام داشت باحمد دنف گفت تو از بهر چه با حسن شومان مشورت میکنی حسن شومان گفت ای علی چگونه مرا حقیر میشمری بنام بزرک خدا سوگند که من درین کار با شما موافقت نکنم این بگفت و خشمگین برخاست احمد دنف روی بزیر دستان کرده گفت هر ده تن از شما بکوئی