پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۴۹۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۴۸۹–

ظاهر سازم در آنهنگام هیزم فروش برخاسته دادخواهی کرد و با دلیله گفت گرفتن در از گوش من بس نبود که دلاک مغربی را بر من گذاشتی که دندانهای من بدر آورد و جبینهای من داغ کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هفتصد و هشتم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت چون هیزم فروش دادخواهی کرد وستمی که بر وی رفته بود باز گفت خلیفه یکصد دینار زر ودیت دندانها باو عطا کرد و یکصد دینار دیگر به صباغ داد که خمره و ظغار گرفته دکه معمور سازد ایشان خلیفه را دعا کرده بازگشتند و بدوی جامهای خود گرفته بر اسب سوار شد و گفت زن بر من حرام باشد اگر پس از این ببغداد آیم و زلوبیا و عسل بخورم آنگاه خلیفه با دلیله گفت از من تمنائی بکن دلیله گفت ایها الخلیفه پدر من کبوتران نامه بر تربیت میداد و شوهر من در بغداد سرهنگ بود تمنای من اینست که جای پدر بمن دهی و جای شوهر دختر من بگماری خلیفه تمنای ایشان بجای آورد پس از آن دلیله با خلیفه گفت تمنای دیگر اینست که دربانی کاروانسرا بمن بسپاری و خلیفه کاروانسرائی سه در ساخته بود که بازرگانان در آنجا می نشستند و چهل تن غلامان و چهل تن سک شیر گیر بپاسبانی آنجا گماشته بودند و خلیفه آن سگان را از مملکت سلیمانیه آورده بود و آن سگان طوقهای زرین داشتند و در آن کاروانسرا غلامکی بود طباخ که از بهر پاسبانان و سگان طعام میپخت خلیفه گفت ایدلیله ضمانت کاروانسرا بخویشتن بنویس که اگر چیزی از آنجا تلف شود تو از عهده بدر آئی دلیله گفت آری چنین کنم و لکن دخترم را در قصری که در کاروانسراست جای ده که در آنجا کبوتران تربیت کند خلیفه تمنای او بجا آورد و عجوز دختر خود زینب را در قصر جای داد و چهل کبوتر نامه بر بروی سپرد و اما زینب جامهای چهل عیار با جامهای احمد دنف در قصر بنزد خود برد و خلیفه دلیلهٔ محتاله را به آن چهل تن پاسبانان رئیس کرد و ایشان را بفرمانبرداری او بفرمود و دلیله در دالان کاروانسرا مکانی از برای خود ترتیب داده در آنجا بنشست و همه روزه بدیوان خلیفه حاضر میشد و هنگام غروب باز میگشت و چهل تن غلامان به حراست کاروانسرا میگماشت و چون بر آمدی سکان نیز رها میکردند که کاروانسرا را حراست کنند دلیله محتاله را کار در بغداد بدینجا رسید

حکایت دلیله محتاله و علی زیبق

و اما علی زیبق مصری در مصر از جمله عیاران بود و در آن عهد مردی که صلاح مصری نام داشت مقدم دیوان مصر بود و چهل تن در زیر حکم داشت و تابعان صلاح با علی زیبق حیلتها میباختند و دامها به وی می گستردند و چنان می پنداشتند که علی در دام خواهد افتاد ولی علی از آن دام میگریخت چنانچه زیبق همی گریزد و بدین سبب او را زیبق لقب کردند القصه روزی علی زیبق مصری با تابعان خود نشسته بود بخاطرش بگرفت و دلش تنگ گشت یکی از حاضران به او گفت اگر تو دلگیر گشته از خانه بیرون رو و بتفرج مصر مشغول شو که اندوه از تو برود در حال علی زیبق برخاسته از بهر تفرج بیرون رفت و هر چه میگشت اندوهش فزونتر میشد تا اینکه بمیخانه برسید با خود گفت درین میخانه شوم و باده بنوشم شاید اندوهم برود چون بمیخانه اندر شد مردمانرا دید که صف صف نشسته اند بباده فروش گفت من باید تنها نشینم باده فروش او را در طبقه جداگانه جای داد و از بهر او شراب حاضر آورد او چندان شراب خورد که سر هست گشت و از میخانه بدر آمده در کوچهای بهشت همیگشت تا اینکه بدروازه احمر برسید و آنجا سقائی دید که آب به مردم همی دهد و همیگوید که شراب نباشد مگر از زبیب و وصال نیست مگر از حبیب و در صدر ننشیند مگر لبیب علی زیبق مصری باو گفت مرا آب ده سقا شربه پر از آب کرده بدو داد علی زیبق به شربه آب نگاه کرده او را بریخت سقا گفت مگر آب نمیخواهی علی زیبق گفت شربۀ دیگر ده سقا شربه دیگر آب کرده باو داد علی زیبق شربه گرفته بریخت و بار سیم نیز چنان کرد سقا گفت اگر آب نخواهی نوشید من بروم علی زیبق گفت شربه دیگر ده سقا شربه آب کرده بدو داد علی زیبق آب گرفته بنوشید و دیناری زر بدو عطا کرد آنگاه سقا بسوی او نظر کرد و او را حقیر شمرد و باو گفت آفرین بر تو ای غلام چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هفتصد و نهم برآمد

ایملک جوانبخت علی زیبق چون دید که سقا با چشم حقارت برو بنگریست برجسته کمر سقا بگرفت و خنجر بر کشیده گفت ای شیخ چرا خردمندانه سخن نمی گوئی اگر این مشک تو قیمت گران داشته باشد سه در هم خواهد بود و این شربه هائی که بزمین فرو ریختم مقدار یک رطل از آب داشتند و من یک دینار زر بتو دادم تو از بهر چه مرا حقیر شمردی مگر از من شجاع تر و کریم تر دیده ای سقا گفت آری زنان پیوسته شجاعان و کریمان بزایند علی زیبق مصری گفت کرا از من شجاع تر و کریم تر دیده سقا گفت من طرفه حدیثی دارم و آن اینست که پدر من در مصر شیخ سقایان بود چون او در گذشت از برای من پنج اشتر و یکی استر و دکه و خانه میراث گذاشت من با خود گفتم که بسوی حجاز شوم آنگاه برخاسته پانصد دینار وام گرفتم و اشتران برداشته روانه حجاز شدم چون بحجاز رسیدم زرها و شترها از من تلف شدند من با خود گفتم اگر بسوی مصر باز گردم وام خواهان مرا در زندان کنند آنگاه با حاجیان شام رو ان شدم تا بحلب برسیدم و از حلب بسوی بغداد رفتم و از شیخ سقایان جویان گشتم مرا بسوی او دلالت کردند من نزد او رفته فاتحه خواندم او از حالت من باز پرسید من ماجرای خود به وی باز گفتم دکه جداگانه بمن بداد و مشک و سایر اسلحه سقائی بمن عطا کرد من آنروز در شهر بغداد بگشتم یکی از شربه آبی دادم گفت هنوز چیز نخورده ام که آب بنوشم و شربه دیگر پیش دیگری بردم او بمن گفت خدا بدهد من بدینحالت تا هنگام ظهر بگشتم کسی چیزی بمن نداد من با خود گفتم کاش که بسوی بغداد نیامده بودم و درین خیال بودم که ناگاه گروهی دیدم که شتابان همی روند من از پی ایشان برفتم موکبی دیدم بزرک از یکی پرسیدم که این موکب از کیست گفتند که این موکب از احمد دنف است من باو گفتم منصب احمد چیست گفت احمد در بغداد سرهنگ دیوان خلیفه است و در هر ماهی از خلیفه هزار دینار از بهر او و صد دینار بهر یک از تا بمان او مقرر است و بحسن شومان نیز هزار دینار از خلیفه همی رسد و اکنون