دندان او را بکشید و داغ بر دو جبین او بنهاد پس از آن او را رها کرد هیزم فروش گفت ای مغربی اینکار با من از بهر چه کردی مغربی گفت مادر تو با من گفت که عقل تو فاسد گشته هر وقت که بر میخیزی دراز گوش خود همیخواهی و هر وقت که می نشینی در از گوش خود همی خواهی این دراز گوش تو بود که در کف تو بنهادم هیزم فروش باو گفت این ستم که با من کردی بزودی خدایتعالی ترا پاداش خواهد داد مغربی گفت من بگفته مادر تو اینکار کردم و آنچه عجوز گفته بود با هیزم فروش باز گفت هیزم فروش گفت خدایتعالی انتقام از آن عجوز بکشد آنگاه هیزم فروش و دلاک مغربی با یکدیگر در آویختند وقتی که مغربی بسوی دکان خود بازگشت در دکان خود چیزی بر جای نیافت زیرا که عجوز مغربی را بهیزم فروش مشغول کرد آنچه در دکان او بود همه را برده بود چون مغربی دکۀ خود را خالی یافت بهیزم فروش در آویخت و باو گفت مادر خود را حاضر کن هیزم فروش گفت او مادر من نیست حیلت گری ست که دام بمردمان نهاده و دراز گوش مرا نیز برده است ایشان درین گفتگو بودند که صباغ و یهودی و بازرگان زاده برسیدند مغربی را دیدند که بهیزم فروش در آویخته و هیزم فروش را جبینها داغ گشته بایشان گفتند اینچه حالیست هیزم فروش حکایت خود بایشان باز گفت و مغربی نیز قصه بر ایشان فرو خواند ایشان گفتند این عجوز حیلت گری است که مارا در دام افکنده پس حکایت خویشتن با مغربی باز گفتند مغربی دکان فروبست و با ایشان بسوی خانه والی رفت با والی گفتند ما غرامت مال خود از تو می خواهیم والی گفت در شهر عجوزکان بسیارند آیا کسی هست که آن عجوز بشناسد هیزم فروش گفت من او را میشناسم ولیکن تن از خادمان خود بمن ده پس هیزم فروش با ده تن از خادمان والی بدرآمد و یاران هیزم فروش نیز از پی ایشان روان بودند و در جستجوی عجوز همی گشتند که ناگاه عجوز پدید شد هیزم فروش با خادمان والی عجوز را گرفته بوی والی بردند و در پای دیوار قصر والی بداشتند که تا والی بدر آید آنگاه خادمان والی را بسبب رنجی که برده بودند خواب در ربود و عجوز نیز خود را بخواب زد هیزم فروش نیز با یاران خود بخفتند عجوز چون همه را خفته یافت برخاسته نزد زن والی رفت و دست او ببوسید و باو گفت والی کجاست زن جواب داد والی خفته است از او چه میخواهی عجوز گفت شوهر من بنده فروش است پنج تن از مملوکان بمن داد که من ایشانرا بفروشم و خود بسفر رفت چون والی مرادیده آن بندگان از من بهزار دینار بخرید و دویست دینار نیز اجرت من قرار داد و با من گفت ایشان را به سوی خانه من بیاور اینک ایشان را آورده ام چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و پنجم برآمد
گفت ایملک جوانبخت عجوز از راه حیلت با زن والی آنسخنان بگفت اتفاقاً، والی هزار دینار زر بزن خود سپرده گفته بود که باین زرها بنده شری خواهم کرد چون زن والی از عجوز اینسخن بشنید چنان دانست که سخن شوهر راست بوده است آنگاه از عجوز پرسید که مملوکان کجاست عجوز جوابداد در پای همین قصری که تو نشسته خفته اند زن والی سر از منظر بیرون برده مغربی و هیزم فروش و بازرگانزاده و صباغ و یهودی را بدید با خود گفت که این بندگان هر یکی هزار دینار بیشتر ارزش دارند در حال صندوق بگشود و آن هزار دینار که والی سپرده بود بعجوز داد و باو گفت برو چون والی بیدار شود دویست دینار ترا نیز از وی بستانم عجوز گفت ای خاتون از آن دویست دینار یکصد دینار بکنیز کان بخش کن و یکصد دینار دیگر را خود نگاه دار تا من باز آیم پس از آن گفت ای خاتون مرا از در خلوت بیرون کن زن والی گفت او را از در خلوت بیرون کردند بسوی دختر خود بشتافت دختر باز گفت ای مادر چکار کردی جواب داد ای دختر حیلتی بکار برده هزار دینار از زن والی بگرفتم و هیزم فروش و یهودی و صباغ و و بازرگانزاده و دلال را به وی بفروختم ولکن ای دختر جز هیزم فروش از هیچ کس باکی ندارم که او مرا می شناسد دخترش گفت ای مادر بنشین اینکه کرده ای بس است فما کل مرة تسلم الجرة یعنی کوزه پیوسته از آب سالم در نیاید ایشان را کار بدینجا رسید و اما والی چون از خواب بیدار شد زن والی باو گفت این پنج مملوک که از عجوز شری کرده بتو مبارک باد والی پرسید کدام مملوک را خریده ام زن والی جواب داد چرا از من پوشیده میداری اگر خدا بخواهد همه ایشان چون تو خداوند منصب خواهند بود والی گفت بجان خودم سوگند که من مملوک نخریده ام اینسخن با تو که گفته زن جواب داد عجوز دلاله که قیمت بندگان با او بریده و وعده کرده بودی که هزار دینار قیمت بندگان بدهی و دویست دینار اجرت بروی عطا کنی والی پرسید مگر تو چیزی باو داده جواب داد آری هزار دینار که بمن سپرده بودی بدادم و بچشم خویش مملوکان را دیدم در حال والی از قصر بیرون شد یهودی و هیزم فروش و صباغ و بازرگانزاده و غربی را بدید از خادمان پرسید آن پنج تن بندگان که ما از عجوز خریده ایم کجا هستند خادمان گفتند جز این پنج تن که عجوز را گرفته بودند کس در اینجا ندیده ایم و آن عجوز پس از آنکه ما خفته بودیم بحرم سرای رفته والی گفت بخدا سوگند نیرنک بزرک اینست که با من باخته است آن پنج تن گفتند ما چیزهای خود را جز تو از کسی نمی خواهیم والی گفت عجوز شما را بهزار دینار بین فروخته است ایشان گفتند ایها الوالی ما آزاد هستیم بیع و شری ما در شرع جایز نیست اکنون بیا که ما با تو بسوی خلیفه شویم والی جواب داد راه خانه من بعجوز جز شما کس نشان نداد من شما را بهزار دینار بفروشم و ایشان در گفتگو بودند که امیر حسن شرالطریق بازگشت و زن خود را برهنه یافت و زن امیر حکایت باو باز گفت امیر حسن گفت خصم من جز والی دیگری نیست در حال برخاسته بسوی والی روان گشت چون چشمش بوالی بیفتاد باو گفت توئی که عجوزکان آموخته که در خانهای شهر بگردند و مردمان را در دام افکنده مال ایشان بگیرند بدانکه من زرینهای زن خود را جز تو از کسی نخواهم گرفت پس از آن روی بر آن پنج تن کرده بایشان گفت حدیث شما چیست ایشان تمامت ماجری حکایت کردند امیر حسن بایشان گفت شما مظلوم هستید روی بوالی کرده به او گفت