پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۹۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۹۱-

پس از آن ملک شامخ بگریست و این دو بیت بخواند

  هر که درمان کرد مر جان مرا برد گنج در و مرجان مرا  
  جان من سهل است جان جانم اوست دردمند و خسته ام درمانم اوست  

و روی بوزیر ملک درباس کرده باو گفت تو بسوی خواجه خود شو و باو بگو که انس الوجود سالیست که غایب شده و کسی نمیداند که او در کدام سرزمین است وزیر گفت ای پادشاه خواجه ام با من گفته که اگر او را نیاوری ترا معزول خواهم کرد من چگونه بسوی خواجه خود روم ملک شامخ بوزیر خود ابراهیم گفت تو نیز با وزیر ملک درباس برو و انس الوجود را در اطراف بلاد جویان شو ابراهیم گفت سمعاً و طاعة تابعان خود را برداشته در صحبت وزیر ملک درباس بجستجوی انس الوجود روان شدند : چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هفتاد و ششم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت ابراهیم در صحبت ملک درباس بجستجوی انس الوجود روان شدند و بهر جا که میگذشتند و هر کس که میدیدند از انس الوجود جویان بودند کسی ازو خبری نمی گفت و پیوسته در شهرها و دهکده ها همی رفتند و در کوهها و بیابان هاهی گشتند تا بکنار دریای کنوز برسیدند کشتی حاضر آورده بکشتی بنشستند و همی رفتند تا بنزد جبل ثکلی برسیدند وزیر ملک درباس بابراهیم گفت این کوه را چرا جبل ثکلی خوانند ابراهیم گفت در روزگار قدیم جنیه ای از جنیان جوانی از آدمیان را دوست میداشت عشق آن جوان بدو چیره شد از پیوندان خویشتن بخود بترسید و در روی زمین جائی را تفتیش میکرد که در آنجا از پیوندان خویش پنهان شود این کوه را یافت که هیچکس از جنیان و آدمیان بدینجا راه نداشت پس معشوق خود را بربود و در این مکان بگذاشت و خود گاهی بنزدیک اقوام خود میرفت و گاه به پنهانی بدین کوه میآمد و دیر رگاهی بدینسان بودند تا اینکه از ایشان کودکان متولد شدند و هر کس از بازرگانان دریا بر این کوه میگذشت آواز گریه کودکان را چون آواز گریه زنی که از فرزندان جدا شده باشد می شنیدند و می گفتند که آیا در اینجا زنی هست ثکلی یعنی زنی هست که فرزند او مرده باشد پس بدان سبب این کوه را جبل ثکلی نامیده اند وزیر ملک درباس از سخن او شگفت ماند و همیرفتند تا پدر قصر برسیدند در بکوفتند در حال در گشوده شد و ابراهیم بساحت قصر درآمد در میان خادمان ورد الاکمام جوانی پریشان حال که انس الوجود بود بدید از خادمان پرسید که این کیست و از کجاست گفتند او جوانی است بازرگان که مال او غرق گشته و خود نجات یافته و او را جذبه رحمانی هست وزیر ملک شامخ او را در آنجا گذاشته درون قصر رفت و دختر خود ورد الا کمام را بقصر اندر نیافت از کنیز کانی که در آنجا بودند سؤال کرد گفتند ما ندانستیم که او چگونه رفت و در نزد ما روزکی چند بیش نماند ابراهیم وزیر آب از دیده روان ساخته و این ابیات بخواند

  تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت  
  دل گفت و صالش بدعا باز توان یافت عمرم همه در کار دعا رفت  
  احرام چه بندیم که آن قبله نه اینجاست در سعی چه کوشیم که از مروه صفا رفت  

چون ابیات بانجام رسانید گفت از قضای خدا گریزگاهی نیست و حکم تقدیر را چاره نتوان کرد پس از آن ببام قصر بر آمد ریسمانی را بطره های قصر بسته و بزمین آویخته یافت دانست که دخترش از آن مکان فرود آمده و به بیراهه رفته است گریان گریان از بام قصر فرود آمد و خادمان را فرمود که باطراف کوه پراکنده گشته خاتون خویشتن تفتیش کنند ایشان تفتیش کردند و اثری نیافتند ایشان را کار بدینجا رسید و اما انس الوجود چون بدانست که ورد الاکمام از قصر بدر رفته است صیحه بلند بزد و بیخود بیفتاد ایشان گمان بردند که او را جذبه رحمانی بگرفت و انس الوجود دیر گاهی بیخود ماند خادمان از زندگی او نومید شدند و ابراهیم وزیر را از ناپدید شدن دختر خاطر بحزن و اندوه مشغول بود و وزیر ملک در باس چون از سفر خود مقصود حاصل نکرد بر خاست که بسوی بلاد خود رود و ابراهیم وزیر را وداع کرد و باو گفت همیخواهم که این فقیر مجذوب را با خود برم شاید ببرکت او خدای تعالی ملک را بمن مهربان سازد که من درین فقیر جذبه رحمانی همی بینم و چون او را بشهر خود برم از آنجا بشهر اصفهانش بفرستم که بشهر ما نزدیک است ابراهیم وزیر گفت آنچه خواهی بکن پس هر یک از آن دو وزیر یکدیگر را وداع کرده بسوی بلاد خویشتن باز گشتند و وزیر ملک درباس انس الموجود را با خود برداشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هفتاد و هفتم در آمد

گفت ایملک جوانبخت وزیر ملک درباس انس الوجود را با خود بر داشت و سه روز او را همی برد ولی انس الوجود بیخود بود چون بهوش آمد وزیر را آگاه کردند وزیر گلاب و شکر از برای او بفرستاد گلاب برو بفشاندند و شکرش بچشاندند و پیوسته روان بودند تا بشهر ملک درباس نزدیک شدند ملک آمدن وزیر بدانست رسول بسوی وزیر بفرستاد که اگر انس الوجود را با خود نیاورده بشهر اندر میا چون وزیر فرمان ملک بشنید کار برو دشوار شد و وزیر از بودن ورد الاکمام در نزد ملک آگاهی نداشت و سبب فرستادن او را از پی انس الوجود نمیدانست و انس الوجود نمی دانست که او را بکجا ببرند و از اینکه وزیر را بطلب او فرستاده اند آگاهی نداشت و وزیر نمیدانست که این جوان انس الوجود است پس او را حاضر آورده به او گفت ملک مرا از پی حاجتی فرستاده بود و آن حاجت روا نگشت اکنون که ملک آمدن مرا دانسته رسول پیش من فرستاده و فرمان داد که اگر حاجت نیاورده است بشهر اندر نیاید انس الوجود باو گفت حاجت ملک چه بود وزیر تمامت حکایت باو باز گفت انس الوجود باو گفت هراس مکن مرا بسوی ملک ببر که من آمدن انس الوجود را ضامن شوم وزیر باو گفت آیا راست میگوئی آوردن انس الوجود را ضامن میشوی او گفت بخدا سوگند راست میگویم پس وزیر فرحناک شد و سوار گشته او را با خود برداشت و بسوی ملک برفت چون به پیشگاه ملک برسیدند ملک با وزیر فرمود کجاست انس الوجود