پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۹۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۹۲-

انس الوجود گفت ایها الملک من مکان انس الوجود را میشناسم ملک او را بنزد خود خواند و باو گفت انس الوجود در کجاست گفت انس الوجود بدینمکان نزدیک است و لکن تو مرا خبر ده که او را از بهر چه میخواهی تا من او را نزد تو حاضر آورم ملک بر خاسته انس الوجود را بخلوتگاه برد و قصه را از آغاز تا انجام باو گفت انس الوجود گفت ایملک جامه فاخر آورده بمن بپوشان تا من انس الوجود را از برای تو بیاورم پس جامۀ ملوکانه بیاوردند و بانس الوجود بپوشاندند انس الوجود گفت ایها الملک من انس الوجود هستم پس از آن این ابیات بخواند

  آندوست که من دارم آن یار که من دانم شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم  
  بخت آن بکند با من کان شاخ صنوبر را بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم  
  ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم  
  دستی زغمت بر دل پائی ز پیت در گل با اینهمه صبرم هست وز روی تو نتوانم  

چون انس الوجود ابیات بانجام رسانید ملک درباس باو گفت بخدا سوگند که شما هر دو عاشق صادق هستید و کار شما کاریست عجیب ملک قاضی و شهود حاضر آورده صیغه وردالاکمام را برای انس الوجود بخواندند آنگاه ملک درباس رسولی بنزد ملک شامخ بفرستاد و آنچه که از برای وردالاکمام و انس الوجود روی داد از برای ملک بنوشت ملک شامخ را از شنیدن این واقعه غایت شادی روی داد و مکتوبی بملک درباس بنوشت بدین مضمون که چون عقد ایشان در نزد تو بوده است عیش ایشان را من باید برپا بدارم پس از آن اسبان و استران و اشتران با جمعی از لشکر بطرف ایشان بفرستاد چون مکتوب بملک درباس رسید مالی بسیار به انس الوجود و ورد الاکمام بداد و لشکر انبوه در صحبت ایشان روانه ساخت و ایشان همی رفتند تا بشهر خویشتن برسیدند ملک شامخ مطربان و مغنیان جمع آورد و سفره ها بگسترد تا هفت روز بساط عیش گسترده بود و همه روز ملک شامخ خلعتهای فاخر به خرد و بزرگ میداد و خوانها از برای غریب و بومی مینهاد پس از آن انس الوجود بحجله عروس درآمد و او را در آغوش گرفت و از غایت شادی بگریستند پس ورد الاکمام و انس الوجود بکدیگر را در آغوش گرفتند و بیخود بیفتادند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هفتاد و هشتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت انس الوجود با ورد الاکمام از لذت وصل بیخود بیفتادند چون بخود آمدند انس الوجود این ابیات بر خواند:

  من آن کشیدم و آن دیدم از غم هجران که هیچ آدمی ای نیست دیده در دوران  
  کنون و صال همه بر دلم فرامش کرد خوشا وصال بتان خاصه از پس هجران  
  هزار شادی دیدم به یک شب از دلبر هزار خوشی دیدم به یک شب از جانان  

ورد الاکمام از وصال معشوق شادمان بود و این ابیات همی خواند:

  از پار مرا خوشتر و نیکو بود امسال همواره بدینحال بماناد مرا حال  
  من پار همی روی به چنگال بکندم زان سرو همی گل چنم امسال بچنگال  
  امسال طرب دیدم از آن ماه به یک روز چندانکه عنا دیدم ازو پار به یک سال  

پس انس الوجود بوسه از لبان او بگرفت و این ابیات بخواند :

  ای نگاریده نگاری که زتو مجلس من گه چو کشمیر بود گاه چو فر خار بود  
  در هر آنخانه که از هم بگشائی لب و زلف شکر و مشک در آنخانه بخروار بود  
  بسر تو که توانگر شود از مشک و شکر هر که را با لب و زلف تو سر و کار بود  
  گر گنه کار نشد زلف تو بر عارض تو چون پسندی که همه ساله نگونسار بود  
  ور گنه کرد چرا یافت بخلد اندر جای خلد آراسته کی جای گنه کار بود  

و تا هفت روز در عیش و شادی بسر بردند و شب از روز نمی دانستند پس از آن از حجله بدر آمدند و به مردم خلعت و مال بخشیدند پس از آن ورد الا کمام فرمود که گرمابه را خلوت کنند و بانس الوجود گفت ای نور دیدگان من قصد من اینست که ترا بگرمابه اندر تنها ببینم و این دو بیت بخواند

  امروز مرا رای چنانست که تا شب پیوسته ترا بینم و تو نیز مرا بین  
  چشم من و آن روی پر از لاله و پر گل دست من و آن زلف پر از حلقه و پر چین  

آنگاه بر خاسته بگرمابه اندر شدند و در آنجا آن روز را به تنعم بسر بردند پس از آن بقصر باز گشتند و بعیش و نوش بسر میبردند تا بر هم زننده لذات و پراکنده کننده جماعات بدیشان بیامد سبحان من لا یحول ولا یزول چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هفتاد و نهم آمد

(حکایت هرونو ابو نواس)

گفت ایملک جوانبخت خلیفه هرون الرشید را عادت این بود که پس از انجام دیوان بخلوت در آمده شاعران و ندیمان را حاضر آوردی اتفاقا روزی از دیوان برخاسته در خلوت نشسته و ندیمان حاضر آمده هر یک در مقام خویش نشسته بودند که ابونواس در آمد و خواست که در مقام خود بنشیند خلیفه هرون الرشید را آنروز حالت ناخوش بود و مخصوصاً چند نفر هم از رذالتهای ابونواس شکایت بخلیفه برده بودند پس مسرور سیاف را فرمود که جامه او را بکند و پالان خر برو بگذارد و رسن بر سر او ببندد و او را در قصرهای کنیزکان بگرداند تا او را مسخره کنند پس از آن سر او را بریده از برای خلیفه بیاورد مسرور پالان بر وی نهاده او را همی گردانید و قصرهای خلیفه به شماره روزهای سال بود پس هر کس ابونواس را بدانحالت مضحکه میدید مالی بدو میداد وقتی که ابو نواس بازگشت او را دامن پر از زر بود در آنحال جعفر وزیر برمکی بنزد خلیفه در آمد ابونواس را در آنحالت دید باو گفت ای ابونواس چه گناه کرده که مستوجب چنین عقوبت شده ای ابو نواس گفت هیچ گناه نکرده ام مگر اینکه شعرهای نفر خود را بخلیفه هدیه کردم خلیفه نیز جامهای فاخر خود را بمن عطا فرموده خلیفه با دلی پر از خشم بخندید و ازو در گذشت و فرمود که او را بدره زر بدهند . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هشتادم بر آمد

(حکایت کنیز و خواجه)

گفت ایملک جوانبخت و از جمله حکایتها اینست که یکی از مردمان بصره کنیزکی ماهروی خریده دل به عشقش بنهاد و زر و سیم آنچه داشت برو صرف کرد تا اینکه تهی دست و پریشان روزگار شد کنیز را دل بر