پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۹۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۹۰-

بدید آب از دیده روان ساخته این دو بیت برخواند

  چون تنک نباشد دل مسکین حمامی کش یار هم آواز بگیرند بدامی  
  از من مطلب صبر جدائی که ندارم سنگست فراق و دل محنت زده جامی  

چون انس الوجود شعر بانجام رسانید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هفتاد چهام برآمد

گفت ایملک جوانبخت چون انس الوجود ابیات بانجام رسانید کبوتر را گوش بآواز انس الوجود بود در حال بانک بر او زد و بنوحه و زاری افزوده این ابیات برخواند

  خوشتر از ایام عشق ایام نیست بامداد عاشقان را شام نیست  
  کام هر جوینده ای را آخر است عاشقان را منتهای کام نیست  
  مستی از من پرس و شور عاشقی آن کجا داند که درد آشام نیست  

پس از آن انس الوجود روی بخادمک اصفهانی کرده باو گفت در این قصر کیست و او را که بنانهاده خواجه سرا گفت این قصر را وزیر فلان پادشاه از بهر دختر خود بنا کرده که از عوارض روزگار برو بیم داشت و اکنون او را با تابعان او در این قصر جای داده و در قصر را نگشایند مگر در سالی یکبار که از برای ایشان آذوقه بیاورند انس الوجود با خود گفت لله الحمد که مقصود حاصل گشت و لکن مدتی بایست تا خون شیر شد و دیرگاهی باید که سال بسر آید انس الوجود را کار بدینجا رسید و اما ورد الاکمام را خواب و خور گوارا نبود و نشستن و خوابیدن نمیتوانست او را شور عشق بی طاقت کرد و شکیبائی نتوانست ناچار برخاسته در اطراف قصر بگشت و از هیچ جا راه بدر شدن نیافت آنگاه آب از دیدگان بریخت و این ابیات بخواند

  منم امروز و دلی زاندوه گیتی به دو نیم جای آنست کنونم که بجان باشد بیم  
  نه مرا مسکن و ماوی نه مرا خانه و جا نه مرا مونس و غمخوار نه مرا یار و ندیم  
  حالت خود بکه گویم من مظلوم و غریب چارۀ خود ز که جویم من رنجور و سقیم  

چون ورد الاکمام ابیات بانجام رسانید ببام قصر بر آمد و خود را از بام قصر با ریسمانی بزمین بیاویخت و در کوه و هامون همی رفت تا بکنار دریا رسید صیادی را دید که بکشتی نشسته صید همی کرد چون ورد الا کمام را بدید کشتی به میان دریا راند ورد الاکمام او را آواز داد و این ابیات بخواند

  ایها الصیاد از من منما هیچ حذر که من خون شده دل نیستم الا ز بشر  
  سرگذشت من بیچاره یکی باز شنو که مرا گردش ایام چه آورد بسر ع  
  اشق روی بتی گشتم سیمین رخسار که مرا هجر رخش دارد رخسار چو زر  
  نه کسی میبرد از من سوی او هیچ پیام نه کسی آورد از او سوی من هیچ خبر  
  گشته در بادیه هجر ویم سرگردان کیست آنکو شودم سوی وصالش رهبر  

چون صیاد ابیات او را بشنید ایام جوانی بخاطر آورده از روزگار عشق خود یاد کرده بگریست و این ابیات برخواند

  خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی خوشا با پری چهرگان زندگانی  
  خوشا با رفیقان یکدل نشستن بهم نوش کردن می ارغوانی  
  بوقت جوانی کنی عیش زیرا که هنگام پیری بود ناتوانی  

چون ابیات بانجام رسانید طناب کشتی را در ساحل ببست و نزد ورد الاکمام آمده باو گفت بکشتی اندر آی تا ترا بهر جائی که خواسته باشی برم ورد الا کمام بکشتی در آمد صیاد کشتی براند و کشتی بسرعت همی رفت تا اینکه در کنار دریا بشهری برسیدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هفتاد و پنجم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت در کنار دریا بشهری برسیدند و در آن شهر ملکی بود با سطوت که او را درباس میگفتند و در آن وقت با پسر خود در قصر مملکت نشسته از منظره قصر بهرسو نظاره میکردند ناگاه ایشان را چشم بسوی دریا افتاد و بکشتی اندر دخترکی را دیدند که چون بدر از افق طالع گشته و در گوش او گوشواره بلخشی و در گردن او عقدی از گوهرهای گرانمایه پدید بود ملک دانست که او از دختران بزرگان و ملوک خواهد بود پس ملک از قصر فرود آمد و کشتی را دید که در ساحل ایستاده و دختری در کشتی خفته و صیادی طناب کشتی همی بندد ملک دخترک را از خواب بیدار کرد و باو گفت تو از کجائی و دختر کیستی و سبب آمدنت بدینجا چیست ورد الاکمام گفت من دختر ابراهیم وزیر ملک شامخ هستم و آمدن من بدینجا سببی عجیب دارد پس تمامت قصه خود را برو فروخواند و هیچ چیز از او پوشیده نداشت پس از آن آب از دیدگان فرو ریخته این ابیات بخواند

  مرا چو آرزوی روی آن نگار آید چو بلبلم هوس ناله های زار آید  
  میان انجمن از لعل او چو آرم یاد مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید  
  ز رنک لاله مرا روی دلبر آید باد ز شکل سبزه مرا یاد خط بار آید  
  فراق یار بیکبار بیخ صبر بکند بهار وصل ندانم که کی به بار آید  

چون ابیات بانجام رسانید قصه را دگر بار بملک فرو خواند و گریان گریان این دو بیت برخواند

  من یار دلی داشتم بسامان امسال دگرگون شد و دگر سان  
  فرمان دگر کس برد دل من این را چه حیل باشد و چه درمان  

چون ملک سخنان او را بشنید و از عشق او آگاه شد دلش بروی بسوخت و باو گفت تو بیم مدار که ناچار من ترا بمراد برسانم و کسی را که تو عاشق اولی بنزد تو آورم و گفت

  چونکه دانستم که رنجت چیست زود در علاجت سحرها خواهم نمود  
  شاد باش و فارغ و ایمن که من آن کنم با تو که باران در چمن  

پس از آن ملک درباس وزیر خود را بخواست و لشکری انبوه باو داد و مالی بسیار به رسم هدیت بار بست و وزیر را فرمود که آن مال بسوی ملک شامخ برده باو بگوید که در نزد او جوانی است انس الوجود نام او را بسوی من بفرستد تا دختر خود باو تزویج کنم پس از آن بهمین مضمون مکتوبی نوشته بوزیر بداد و وزیر را بآوردن انس الوجود تاکید کرد و باو گفت اگر انس الوجود را نیاوری ترا از وزارت معزول کنم پس وزیر هدیه ها برداشته بسوی ملک شامخ روان شد چون بملک شامخ برسید سلام ملک در باس باو برسانید و مکتوب و هدیت او بوی مداد چون ملک شامخ مکتوب بدید و نام انس الوجود را نظر کرد سخت بگریست و با وزیر ملک درباس گفت کجاست آنکه تو از بهر او آمده ای وزیر بدانکه انس الوجود رفته است و ما مکان او را نمیدانیم تو او را از بهر من بیاور من چندین برابر این هدیتها بتو بدهم