پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۹۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۸۹-

  باغ سبز عشق کوبی منتها است جز غم و شادی درو بس میوهاست  
  عاقبت جوینده یابنده بود که فرج از صبر زاینده بود  

چون عابد ابیات بانجام رسانید چون قصه بدینجا رسید بامدادشد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و هفتاد و دوم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت عابد چون این ابیات بانجام رسانید او و انس الوجود چندان بگریستند که کوه از گریستن ایشان بناله در آمد و از غایت گریه و زاری بیخود بیفتادند چون بخود آمدند عابد با انس الوجود گفت من امشب بعد از نماز از برای تو استخاره کنم تا معلوم شود که چه بایدت کرد انس الوجود را کار بدینجا رسید و اما ورد الا کمام چون بکوه ثکلی رسید و خود را با دایه خویش تنها دید بگریست و گفت بخدا سوگند ای قصر تو نیکو مکانی ولکن جای حبیب من در تو خالی است پس ورد الا کمام در آن جزیره پرندگان بسیار بدید خادم خود را فرمود که دامی بر نهاده از آن پرندگان صید کند و هر چه صید کند بسقفی بگذارد پس از آن خود در منظره قصر بنشست از انس الوجود یاد کرده آب از دیدگان فرو ریخت و این ابیات بخواند

  وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر باری نکشیدم که بهجران تو ماند  
  سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس کاندوه دل سوخته هم سوخته داند  
  دیوانه اگر پند دهی خود نپذیرد ور بند نهی سلسله از هم گسلاند  
  ما بی تو بدل بر نزدیم آب صبوری در آتش سوزنده صبری که تواند  
  گر بار دگر دامن کامی بکف آرم تا زنده ام از چنک منش کس نرهاند  

چون شب در آمد وردالاکمام را وجد و شوق افزون تر گشت و از روزهای گذشته باد کرد و این ابیات بخواند

  سر آن ندارد امشب که بر آید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی  
  خروس بگرفت که نوبتی بخواند همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی  
  نفحات صبح دانی به چه روی دوست دارم که بروی دوست ماند که برافکن نقابی  

وردالا کمان را کار بدینگونه شد و اما انس الوجود عابد باو گفت باین صحرا رفته شاخهای درخت بر چین و بنزد من بیاور انس الوجود شاخها فرو چیده بنزد عابد آورد عابد از آنها سبدی بافت و با انس الوجود گفت در این بادیه گیاهی میروید و بر ریشۀ خود خشک میشود تو در بادیه شو و از آن گیاهان خشکیده جمع آورده این سبد پر کن و دهان سید را ببند و او را بدریا انداخته سوار شو و در دریا همیرو شاید که به مقصود برسی که هر که از جان نگذرد بمقصود نخواهد رسید انس الوجود گفت سمعاً و طاعة پس عابد را وداع کرده از نزد او بازگشت و سبد پر از گیاهان خشک کرده سر سبد را استوار بست و بر او سوار گشته در روی آب همی رفت و موج های دریا او را گاهی بالا میبرد و گاهی بزیر میآورد تا اینکه از قضا پس از سه روز آن سبد را موج دریا بجبل ثکلی بینداخت وانس الوجود از گرسنگی و تشنگی بهلاکت نزدیک بود در آن پس مکان نهرهای روان و مرغهای خوش الحان و درختان میوه دار بدید از میوه درختان بخورد و از آب نهرها بنوشید و باین سوی و آن سوی همی رفت که از دور قصری دید بسوی آن قصر رفته دید که قصری است محکم اساس و بلند کریاس ولی در قصر را بسته یافت سه روز در آنجا بنشست روز سیم در گشوده شد خادمی از قصر بدر آمد انس الوجود را دید در آنجا نشسته باو گفت تو از کجائی و بدین جایگاه ترا که رسانید انس الوجود گفت از اصفهان هستم و به بازرگانی در دریا سفر میکردم کشتی من بشکست موج مرا بدین جزیره بینداخت خادم او را در آغوش کشید و گفت ای مبارک پی خوش آمدی که اصفهان شهر منست و در آنجا دختر عمی دارم که او را دوست میداشتم و من خورد سال بودم که بدختر عم خود عشق میورزیدم طایفة بجنک در آمدند و ما را به اسیری بردند و در خوردسالی مردی مرا ببریدند و مرا بفروختند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هفتاد و سیم بر آمد

گفت ایملک جوان بخت گفت مردی مرا ببریدند و مرا بفروختند پس از آن که خادم با انس الوجود سرگذشت بانجام رسانید او را بساحت قصر برد انس الموجود در میان قصر دریاچه ای دید بزرک و بگرد آن درختان سبز و خرم و مرغان خوش الحان در قفسهای سیمین و زرین از درختان فرو آویخته و آن مرغان بالحان خوش همی خواندند چون انس الوجود بقفس نخستین رسید در آن قفس بلبلی دید که میخواند انس الوجود چون آواز بلبل بشنید بیخود افتاد چون بخود آمد آواز بناله بلند کرده و این بیت بخواند

  ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی  

پس از آن آنقدر بگریست که بیخود افتاد چون بخود آمد برخاسته همی رفت تا بقفس دومین برسید در آن قفس نیز بلبلی دید که بآواز خوش میخواند در حال انس الوجود بنالید و این ابیات بخواند

  هر شبی بلبل چرا چندین همی زاری کند گرنه با وی گل چو با من دلبرم خواری کند  
  گر من از هجران آن گلرخ کنم زاری رواست او چرا در اوصل گل باری همی زاری کند  
  لکن آن زاری چنان دانم که از بهر منست زانکه او عشاق را همواره غم خواری کند  
  چون همی بیند که من یاری ندارم در فراق با من اندر ناله کردن هر شبی یاری کند  

چون ابیات بانجام رسانید بسوی قفس سیمین برفت در آن قفس عندلیبی دید چون عندلیب را چشم بانس الوجود افتاد ترانه ساز کرد و انس الوجود از خواندن او این ابیات بخواند

  گر فاش کرد راز مرا ساز عندلیب گل نیز فاش کرد همه راز عندلیب  
  چون عندلیب ناله کنم در فراق یار وقت سحر چو بشنوم آواز عندلیب  
  پرواز جان من همه بر یاد دلبر است تا نزد گل بود همه آواز عندلیب  

چون ابیات بانجام رسانید بسوی قفس چارمین رفت بلبلی در آنجا دید که نوحه همیکند چون انس الوجود نوحه بلبل بشنید آب از دیدگان بریخت و این دو بیت بخواند

  گرچه من بلبل ز درد عاشقی مدهوش نیست پس چرا از ناله کردن یکزمان خاموش نیست  
  نیست چون آواز بلبل غمگسار من کنون چون مرا آواز چنگ آن صنم در گوش نیست  

پس از آن اندکی برفت قفسی دید که از همه قفسها بهتر بود چون بر آن قفس نزدیک شد کبوتری در آنجا یافت که نوحه های شور انگیز میکرد چون او را بدینحالت