پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۸۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۸۱-

را و اسب را نبیند ناگاه در میان شهر قصری بلند بدید با خود گفت که اینقصر از همه مکانهای شهر بهتر است پس اثری را که از جنبانیدن او اسب بزیر میآمد بجنبانید در حال اسب فرود آمد و به بام قصر برسید آنگاه ملکزاده از اسب فرود آمد و بر بام قصر بنشست تا اینکه دانست که مردم آن بخفتند و چون ملکزاده از ساعتی که از پدر جدا گشته خوردنی نخورده بود از غایت گرسنگی از جای برخاستن نمیتوانست با خود گفت البته چنین قصر از خوردنی خالی نخواهد شد پس اسب در همانجا گذاشته بلب بام در آمد نردبانی در آنجا بدید از نردبان بزیر آمده ساحتی یافت خرم تر از ساحت بهشت از آنمکان عجب آمدش و در بنیان نیکوی آن خیره ماند ولکن در آنقصر انیسی نیافت و کسی ندید بحیرت اندر بایستاد و بچپ و راست نظاره میکرد و نمیدانست که بکدامین سوی رود با خود گفت به از آن نیست که من بهمان مکانی که اسب در آنجاست باز گردم و امشب در نزد اسب بسر برم و چون بامداد شود سوار گشته روانه شوم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و پنجاه و ششم در آمد

گفت ایملک جوانبخت ملکزاده گفت نزد اسب شب را بسر برم و چون روز برآید سوار گشته روانه شوم پس ملکزاده ایستاده و متفکر بود که ناگاه پرتوی را بدید که بسوی آنمکان همی آید چون در آن روشنائی تامل کرد دید که خادمی با تیغ بر کشیده و جماعتی از کنیزکان و دختر کی آفتاب روی در میان ایشانست و در خوبی چنان بود که شاعر گفته

  ای عارض تو چون گل وزلف تو چو سنبل من شیفته و فتنه آن سنبل و آن گل  
  بر دانه لعل است ترا نقطه عنبر بر گوشه ماهست ترا خوشۀ سنبل  
  تو سال و مه از غنج خرامیده چو کبکی من روز و شب از رنج خروشیده چو بلبل  

و آن دخترک دختر ملک آنشهر بوده است و پدرش از غایت محبت که با او داشت اینقصر از برای او بنا کرده بود و هر وقت که آندخترک تنگدل میشد با کنیزکان خود بسوی اینقصر آمده یکروز در آنجا بسر میبرد پس از آن بسرای پدر باز میگشت اتفاقا دخترک با کنیزکان در آنشب از بهر تفرج بقصر اندر آمدند و بملاعبت مشغول شدند در آنهنگام ملکزاده بایشان برسید طپانچه بدان خادم زد و او را بیخود بینداخت و شمشیر ازو گرفته روی بکنیزکان آورد و ایشان را بچپ و راست پراکنده کرد چون دختر ملک حسن و جمال او را بدید گفت شاید تو آن باشی که دی مرا از پدر خواستگاری کردی و او خواهش ترا نپذیرفت و او را گمان این بود که زشت منظری بخدا سوگند پدرم دروغ گفته تو بس خوبروی هستی از قضا خواستگار او ملک هندو زشت منظر بوده است دختر ملک گمان کرد که این ملکزاده همانست که او را خواستگاری کرده پس روی باو آورده در آغوشش کشید و او را ببوسید کنیز کان بدختر ملک گفتند این نه آنست که ترا خواستگاری کرده که او زشت روی بود و این پسر بسی خوبرویست و آنکه ترا خواستگاری کرده و پدرت خواهش او را نپذیرفته شایسته خدمتگذاری این نتواند بود ولکن ایخاتون کار اینجوان کاریست بزرک پس از آن کنیز کان بسوی خادم رفته او را بهوش آوردند خادم هراسان برخاست و شمشیر خود را جستجو کرده نیافت کنیزکان گفتند آنکه ترا بیخود انداخت و شمشیر از تو گرفت اینک با دختر ملک نشسته است و این خادم را ملک بپاسبانی آندختر برگماشته بود پس خادم برخاسته بسوی ایشان بیامد و پرده بیکسو کرده دختر را دید با آن ملکزاده نشسته بحدیث اندرند خادم بملک زاده گفت یاسیدی تو از انسیان هستی یا از جنیان ملک زاده باو گفت ای پلید ترین غلامان چگونه اولاد ملوک را از جنیان همی شماری پس از آن شمشیر بدست گرفته بغلامک گفت من داماد ملک هستم و ملک دختر خود بمن تزویج کرده چون خادم این سخن ازو بشنید گفت یا سیدی اگر از آدمیان باشی دختر ملک جز تو کسی را نشاید و تو بر او از دیگران سزاوار تری پس از آن خادم فریاد زنان و جامه دران و خاک بر سرکنان بسوی ملک برفت چون ملک فریاد خادم بشنید باو گفت ترا چه روی داده خادم گفت ای ملک دختر خود را دریاب که یکی از جنیان در صورت آدمیان نزد دختر تو آمده چون ملک این سخن بشنید قصد کشتن خادم کرد و باو گفت چرا از دختر من تغافل کردی که این سانحه بدو روی داده پس از آن ملک روی بقصری که در آنجا بود بگذاشت چون بقصر برسید از کنیزکان پرسید که دختر مرا چه روی داده گفتند ای ملک ما با او نشسته بودیم که این پسر ماهروی باتیغ بر کشیده بیامد و گفت که ملک دختر خود را بمن تزویج کرده و بجز این چیز دیگر نمیدانیم و او را نمیشناسیم که از آدمیان است یا از جنیان ولکن ای ملک او بسی پاکدامن و با ادب است که کار زشت ازو سر نزده چون ملک اینسخن بشنید خشمش فرو نشست و پرده را نرمک برداشت دید که پسر پادشاه با دخترک خود نشسته بحدیث اندرند ولی آن پسر در غایت نیکوتی و در نهایت خوبروئی است ملک از غیرتی که داشت خود داری نتوانست کرد او را از خشمی که بود پرده برداشته با تیغ بر کشیده بسان غول بدیشان حمله کرد چون ملکزاده این بدید با دختر ملک گفت پدر تو همین است دخترک گفت آری چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و پنجاه و هفتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت چون ملکزاده ملک را با تیغ بر کشیده دید که بدیشان حمله کرد با دختر گفت پدر تو همینست گفت آری در آن هنگام ملکزاده بر پای خاست و شمشیر برداشته بانگی بلند بر ملک زد ملک او را از خود دلیر تر یافت شمشیر در غلاف کرد و بایستاد و با ملک زاده بملاطفت گفت ای جوان تو از آدمیانی یا جنیان ملکزاده گفت اگر نه من حرمت تو و دختر ترا نگاه میداشتم هر آینه خون ترا میریختم چرا بجنیانم نسبت دهی و حال آنکه من پسر پادشاهی هستم که اگر اراده کند مملکت و سلطنت از تو بگیرد و مال ترا بغارت برد چون ملک سخن او را بشنید بر خویشتن بترسید و باو گفت اگر تو از اولاد ملوک هستی چگونه بقصر من آمدی و بدختر من از کجا رسیدی و چرا خود را شوهر او دانستی و این دعوی چرا کردی که او را بمن تزویج کرده اند من بسی پادشاهان و پادشاه زادگان را که دختر از من خواستگاری کرده اند کشته ام اگر من بانک بر غلامان خود زنم