پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۸۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۸۲-

و بکشتن تو فرمان دهم ترا که از کشته شدن خلاص خواهد کرد چون ملک زاده این سخنان بشنید بملک گفت مرا از تو عجب آمد و از نادانی تو بشگفت اندرم که دختر ترا کدام شوهر است که از من بهتر و برتر باشد تو مگر از من دلیرتر کسی دیده ای گفت لا و الله ندیده ام و لکن همیخواهم که تو او را آشکار خواستگاری کنی تا من او را بتو تزویج کنم زیرا در میان ملوک به بی غیرتی شهره خواهم شد ملکزاده باو گفت تو نیکو گفتی و لکن ای ملک اگر غلامان و خادمان تو جمع آیند و مرا چنانچه تو گمان کرده ای بکشند باز خویشتن رسوا خواهی کرد و پاره ای مردم سخن ترا راست و پاره ای دروغ خواهند دانست رای را صواب اینست که تو آنچه من اشارت کنم بپذیری ملک گفت اشارت کن ملک زاده گفت یکی از این دو کار کن یا امشب من و تو مبارزت کنیم هر که آن دیگری بکشد او بسلطنت سزاوار تر است و یا اینکه امشب مرا بدینجا بگذار چون بامداد شود با سپاه و غلامان خود بمبارزت بیا ولی شماره سپاه با من بگو ملک گفت مرا سپاه چهل هزار سوار است بجز غلامان که خاصان من هستند و ایشان نیز چهل هزارند ملک زاده گفت چون آفتاب براید تو با سپاه و غلامان به مبازرت من بدر آی و بایشان بگو که این پسر دختر مرا خواستگاری کرده و با من پیمان بسته که با همۀ شما مبارزت کند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و پنجاه و هشتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت ملکزاده باو گفت و بایشان بگو این پسر را دعوی اینست که شمارا غلبه خواهد کرد پس مرا بگذار با ایشان مبارزت کنم اگر ایشان مرا بکشند راز تو پوشیده خواهد ماند و اگر بدیشان غلبه کنم شایسته دامادی تو خواهم بود چون ملک این سخن را بشنید رأی بپذیرفت و او را از این سخنان بزرگ شمرد پس آنگاه بحدیث گفتن نشستند و ملک خادم را پنهانی بفرمود که بسوی وزیر رفته وزیر را به جمع آوردن لشگر بفرماید پس خادم بسوی وزیر رفت و او را از فرمان ملک بیاگاهانید در حال رئیسی سرهنگان لشگر بخواست و ایشان را فرمود که آلت حرب پوشیده سوار شوند ایشان را کار بدینگونه شد و اما ملک پیوسته با ملک زاده در حدیث بود تا اینکه صبح بدمید آنگاه ملک برخاسته بتخت مملکت بنشست و لشگر را سواری فرمود و از برای ملکزاده اسبی از خاصان خیل بیاوردند و زین مرصع بدو بنهادند ملکزاده باو گفت ای ملک تا من بلشکر نزدیک نشوم و ایشان را معاینه نبینم سوار نخواهم شد ملک گفت هر آنچه خواهی بکن پس ملکزاد همی رفت تا بمیدان برسید و لشگر را نظاره کرد و انبوهی ایشان را بدید آنگاه ملک با لشگریان گفت که این پسر دختر مرا خواستگاری من هرگز از او خوبروی تر و دلیر ترجوانی ندیده ام او را گمان اینست که تنها همه شما را غلبه خواهد کرد و دعوی همی کند که اگر شما صد هزار باشید در پیش او خطری نخواهد داشت اکنون شما با او بمبارزت برآئید و او را طعمه سنان نیزه ها بکنید که او کاری بزرگ در پیش گرفته پس از آن ملک بملکزاده گفت این تو و این لشگر اکنون هنگام آزمایش است ملکزاده گفت ای ملک انصاف نکردی من چگونه با ایشان پیاده مبارزت کنم ملک گفت من اسبان خود را بتو بنمایم هر اسبی که از آن بهتر نباشد اختیار کن ملکزاده گفت اسبهای تو مرا پسند نمی افتد و من سوار نشوم مگر بر اسبی که خود سوار او گشته بدینجا آمدم ملک گفت اسب تو کجاست ملک زاده گفت مرا اسب در بام قصر مرا اسب در بام قصر است ملک چون این سخن بشنید گفت این نخستین دروغی است که گفتی اسب چگونه در بام قصر قرار گیرد پس ملک روی بحاجبان کرده گفت بیام قصر بروید و هر چه که به بام قصر می بینید بیاورید اشگر ملک از سخن ملک زاده در عجب بودند و با یکدیگر میگفتید که اسب چگونه از نردبان بزیر خواهد آمد پس فرستادگان ملک ببام قصر برفتند و اسبی را دیدند ایستاده که ازو نیکو تر اسب ندیده بودند آنگاه پیش رفته دیدند که آن اسب از آبنوس و عاج است چون حاجبان ملک اینرا بدیدند بیکدیگر نگاه کرده بخندیدند و گفتند با چنین اسب آن هنرها که آن پسر گفت نخواهد بود این پسر گمان داریم که دیوانه باشد ولی بزودی کار او بما آشکار خواهد شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصدو پنجاه و نهم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت حاجبان ملک گفتند گمان داریم که این پسر دیوانه باشد و بسا هست که در این کار رازی بزرگ باشد که ما آنرا ندانیم پس اسب را بدست گرفته بیاوردند و در پیش روی ملک داشتند مردم بدان اسب گرد آمدند و او را نظاره کرده از حسن صفت و از خوبی زین و لگام او شگفت ماندند ملک آن اسب را تحسین کرد پس با ملکزاده گفت اسب همین است ملکزاده گفت آری و بزودی از او عجایبها خواهی دید ملک باو گفت اسب خود را بگیر و سوار شو ملکزاده گفت او را سوار نشوم تا لشگریان از من دور شوند پس ملک لشگریان را فرمود از گرد آن اسب پراکنده شدند و یک تیر رس از او دور گشتند ملکزاده گفت ایها الملک من باسب خود سوار گشته بسپاه تو حمله آورم و ایشان را بچپ و راست پراکنده کنم و زهرۀ ایشان را بشکافم ملک گفت هر آنچه خواهی بکن که ایشان نیز هر آنچه خواهند مضایقت نکنند ملک زاده بر اسب بنشست و لشگر صفها بیاراستند یکی گفت چون این پسر برسد او را بسنان نیزه ها برداریم و یکی دیگر میگفت بخدا سوگند کشتن این جوان خوبرو کاریست دشوار و دیگری می گفت بخدا سوگند که ازین جوان کاری بزرگ روی خواهد داد پس چون ملک زاده بر پشت اسب قرار گرفت اثری را که اسب از جنبانیدن آن بر هوا میشد بجنبانید و سپاهیان نظاره میکردند که اسب بجنبش آمد و بدانسان که اسبها خود را جمع کنند خویشتن را جمع کرد و بر هوا بلند شد ملک بانک بر سپاهیان زد که تا این پسر از دست نرفته او را بگیرید در آن هنگام وزیر گفت ایملک بمرغان پرنده چگونه توان رسید و کار این جوان شری بود بزرک خدا ترا از او خلاص کرد تو حمد خدا بجا آورد چون ملک این را از ملک زاده بدید بسوی قصر بازگشت و بسوی دختر برفت و او را از آنچه با ملک زاده روی داده بود بیاگاهانید دختر ملک از این ماجری بحسرت و افسوس اندر شد و در فراق او رنجور گشته به بستر افتاد چون ملک او را بدانحالت بدید او را