پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۸۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۸۰-

ازین کار توبه کن و بسوی خدا باز گرد تا من ترا تزویج کنم و باقی عمر را از این گنج بعیش و شادی بسر بریم گفت ای وردان محالست من پس از او زنده بمانم بخدا سوگند که اگر تو مرا نکشی من ترا بکشم و تو از من خلاص شدن نتوانی مرا رای همین است من باو گفتم چون چنین است تو را نیز بکشم پس گیسوان او را گرفته بدوزخش بفرستادم آنگاه بدان مکان نظر کردم از زر و گوهر و نگین و لؤلؤ چندان بود که هیچ یک از ملوک جمع آوردن آنها نمی توانست پس من قفس حمال برداشتم و چندانکه می توانستم پر کردم و بالنگی که در کمر داشتم سر او را بپوشیدم و از گنج بدر آمده همی رفتم تا بدروازه مصر برسیدم ناگاه ده تن از خادمان الحاکم بالله و خلیفه نیز از پی ایشان برسیدند خلیفه با من گفت ای وردان گفتم لبیک ایها الخلیفه گفت خرس را با آن زن کشتی گفتم آری ایها الخلیفه گفت قفس بر زمین نه و خاطر آسوده دار که هر آنچه مال با تست از آن تو خواهد برد و کسی را با تو شرکتی نیست پس قفس بزمین نهادم و سرقفس باز کردم خلیفه آنها را بدید و با من گفت حکایت خرس با آن زن باز گو اگر چه من خود می دانم و حاجت بشنیدن ندارم پس همه ماجرا باز گفتم و خلیفه میگفت راست میگوئی پس از آن خلیفه گفت ای وردان بر خیز تا بسوی گنج باز رویم من برخاستم و با خلیفه بدانمکان رفتیم و دریچه را بسته یافتیم خلیفه گفت ای وردان در بگشای که این در را جز تو کس نتواند گشود که این گنج را بنام تو طلسم کرده اند پس من پیش رفته دست بدان سنک نهادم آن سنک بآسانی بلند شد خلیفه بمن گفت بدرون شو و آنچه که مال در اینجا هست بدر آور که جز تو کس بدینجا نتواند رفت و کشتن آن خرس و زن در دست تو بود و جز تو کس نمیتوانست این کار بکند و این واقعه در نزد من مکتوب بود و پیوسته بانتظار بودم که این واقعه کی روی دهد وردان گفته است که من بدان مکان درون شدم و هر چه در آنجا بود بدر آوردم پس خلیفه فرمود چارپایان حاضر آورده گنج را با چارپایان بدارالخلافه نقل کردند و آنچه که در قفس بود او را بمن بداد من او را گرفته بخانه خود آمدم و از برای خود بازاری خریده دکانی گشودم و آن بازار اکنون موجود است و او را بازار وردان نامند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و پنجاه و چهارم بر آمد

(حکایت اسب آبنوس)

گفت ای ملک جوانبخت از جمله حکایتها اینست که در روزگار قدیم ملکی بود ذو شوکت و خداوند حشمت و سه دختر آفتاب رو و یک پسر پسر قمر منظر داشت روزی از روزها ملک بر تخت نشسته بود که سه تن از حکیمان به پیش او درآمدند که یکی از ایشان طاوسی داشت زرین و با دیگری بوقی بود سیمین و با سیمین اسبی بود از عاج و آبنوس ملک پایشان گفت اینها چیستند و چه منفعت دارند خداوند طاوس گفت خاصیت این طاوس اینست که هرچند ساعت از شب و روز گذرد این طاوس بشماره آن ساعات بال و پر بزند و آواز در دهد خداوند بوق گفت اگر این بوق بدروازه شهر بگذاری از برای آن شهر بجای پاسبان خواهد بود و اگر دشمنی خواهد که بشهر در آید این بوق آواز در دهد پس آن دشمن را بشناسند و او را بگیرند و خداوند اسب گفت خاصیت این اسب اینست که چون کسی بدین اسب سوار شود بهر شهری که قصد کند این اسب او را بدانشهر برساند ملک گفت تا منفعتهای این صورتها تجربت نکنم شما را انعام نخواهم داد پس از آن طاوس را تجربت کرد بدانسان یافت که خداوند طاوس گفته بود آنگاه بوق را تجربت کرد بدانسان یافت که خداوند آن گفته بود ملک بآن دو حکیم گفت آنچه از من تمنا دارید بکنید ایشان گفتند بهر یکی از ما یکی از دخترکان خود تزویج کن ملک بهر یکی از ایشان یکی از دخترکان تزویج کرد آنگاه حکیمی که خداوند اسب بود پیش آمد و زمین ببوسید و گفت ایملک جهان بمن نیز انعام کن بدانسان که بیاران من انعام کردی ملک گفت تا خاصیت اسب ندانم ترا انعام نخواهم کرد پس در آن هنگام پسر پادشاه آمده گفت ای پدر من بدین اسب سوار شوم و او را تجربت کنم تا خاصیت او بشناسم ملک گفت ای فرزند او را تجربت کن در حال ملک زاده برخاست و بر اسب سوار شد و پایهای خود بچسبانید ولی اسب از جای خود نجنبید ملک زاده گفت ایحکیم کجاست آن ادعا که خود کردی پس در آنهنگام حکیم بنزد ملک زاده آمد و اثری را که در آن اسب تعبیه کرده بود بجنبانید در حال اسب بجنبش آمد و بر هوا بلند شد و ملک زاده را بسوی هوا برد و پیوسته او را همی برد تا از چشمها ناپدید گشت در آن هنگام ملکزاده را پشیمانی دست داد و در کار خود بحیرت اندر ماند و با خود گفت که این حکیم در هلاک من حیلتی ساخت پس از آن در جمیع اعضای آن اسب تامل کرد چیزی بمانند سر خروس در شانه راست او بدید و همچنین در شانه چپ او نیز صورت سر خروسی بدید با خود گفت که در این اسب بجز این دو شانه چیزی نمی بینم پس اثری را که در شانه راست اسب بود حرکت داد اسب رفتن بوی بالا شدیدتر کرد پس از آن اثرشانه چپ را بجنبانید از بالا رفتن باز ماند و پیوسته بسوی زمین فرود میآمد و ملکزاده خویشتن را در خانه زین نگاه داشته بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و پنجاه و پنجم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت ملکزاده خویشتن را در خانه زین نگاه داشته بود چون ملکزاده این حالت بدید و منفعت اسب بدانست دلش بر آن شاد و مسرور گشت و شکر خدایتعالی بجا آورد و پیوسته بسوی زمین همی آمد و روی اسب را بهرسو که قصد میکرد همی گردانید تا اینکه ملکزاده ازین سوی و آنسوی رفتن مقصود حاصل کرد روی اسب بسوی زمین بازگردانید و بشهرها و دریاها تفرج میکرد و هیچ یک از آنها را نمی شناخت و از جمله شهرها که میدید شهری بود در میان ارض خضرا که خرم و سبز بود و درختان و چشمه های روان داشت با خود گفت کاش میدانستم که این شهر چه نام دارد و در کدام اقلیم است چون روز بآخر رسیده بود با خود گفت من از برای خود بهتر از این شهر جائی نخواهم یافت به از آن نیست که امشب در اینشهر بروز آورم چون روز برآمد بسوی مملکت خود باز گردم و ماجرای خود با پدر بگویم و از آنچه درین اسب دیدم او را بیاگاهانم پس جایی را تفتیش میکرد که در آنجا کسی او