پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۶۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۶۲-

همیگشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد بیست و یکم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت جوان گرد شهر بشهر همیگشت تا اینکه بشهر ملکه زمرد برسید چون بشهر درآمد کسی در شهر نیافت از پاره ای زنان سؤال کرد ایشان او را بیاگاهانیدند که آغاز هر ماه ملک این شهر سفره بگسترد و مردم بدانجا رفته طعام خورند پس او را بمکان ضیافت دلالت کردند چون بدانمکان اندر آمد ملکه او را بشناخت و خادمان را فرمود که نگذارید اینمرد بسفرۀ طعام بنشیند که از جبین او اثر فساد پدیدار است خادمان او را گرفته در پیشگاه ملکه بداشتند ملکه باو گفت ترا نام چیست و چه صنعت داری و بدین شهر از بهر چه آمده ای چون جوان گرد گفت مرا نام عثمان و شغل من باغبانی است و چیزی از من گم شده از پی گم شده خویش همی گردم ملکه زمرد گفت تخت رمل از برای من بیاورید تخت رمل حاضر آوردند قلم بدست گرفته رمل بزد و ساعتی تأمل کرده پس از آن سر برداشت و با جوان گرد گفت ای پلید کذاب چگونه با ملوک دروغ میگوئی اینست رمل مرا خبر داد باینکه نام تو جوان گرد و شغل تو دزدیست که بباطل مال مردم ببری و خون ایشان بناحق بریزی آنگاه ملکه بانک بدو زد که ای پلیدک سخن براستی بگو و گرنه ترا بکشم چون جوان گرد سخن او را بشنید گونه اش زرد گشت و گمان کرد که اگر سخن براستی گوید نجات خواهد یافت گفت ای ملک راست گفتی ولکن من در دست تو توبه کنم و بسوی خدا بازگردم ملکه باو گفت ای پلیدک مرا نشاید که خار اندر راه مسلمانان بگذارم پس خادمان را فرمود که پوست از این ستمکار بردارید و با او چنان کنید که در ماه گذشته با آن یکی کرده بودید آنگاه خادمان بفرمان ملک بشتافتند و چنان کردند که فرموده بود چون مردمان خوردنی بخوردند و برخاسته بمکان های خویش بازگشتند ملکه زمرد بقصر درآمده و خدم و حشم را جواز بازگشتن بداد چون آغاز ماه دیگر شد بعادت معهود سفره در ایوان بگستردند و مردمان جمع آمده بنشستند و انتظار اجازت همیکشیدند که ملکه درآمد و بکرسی بنشست و چشم بحاضران انداخته نظاره می کرد ناگاه چشمش بکسی بیفتاد که با شتاب هر چه تمامتر بایوان درآمد و در سر همان ظرف طعام شکر آمیخته که کسی در آنجا ننشسته بود بنشست چون در آنمرد تأمل کرد دید آن نصرانی پلید جفا کردار است که خود را رشیدالدین نامیده بود ملکه با خود گفت چه مبارک طعامی بود امروز که این خدا نشناس ستمکار را در دام افکند و آمدن آن پلیدک سببی عجب داشت و سبب این بوده که چون او از سفر بازگشت . چون قصه بدینجا رسید بامدادشد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و بیست و دوم برآمد

گفت ایملک جوانبخت آن پلیدک ستمکار چون از سفر باز گشت اهل خانه او را بیاگاهانیدند که زمرد با خورجینی از زر و مال ناپدید گشته چون این سخن بشنید جامه برتن بدرید طپانچه بر سینه و روی خود بزد و ریش بکند و برادر خود برسوم را از بهر تفتیش بشهرها فرستاد چون برسوم بازنگشت آن پلیدک خود به تفتیش زمرد و برسوم بیرون رفته شهر بشهر همی گشت تا اینکه در آغاز ماه بدانشهر در آمد کوچه های شهر را خالی و دکانها را بسته یافت از پاره ای زنان و کودکان سبب آن حالت بپرسید گفتند در آغاز هر ماه ملک سفره گسترده مردمان در آنجا حاضر آورد و کس را یارای نشستن خانه و دکان نیست پس او را به مکان ضیافت دلالت کردند چون بدانمکان برسید مردم را دید که بخوردن نشسته اند او نیز خواست بنشیند ملکه را نظر بر وی افتاده و او را بشناخت در حال بانک بخادمان زد که اینرا بگیرید و نگذارید که طعام بخورد او را بگرفتند و در پیشگاه ملک بداشتند ملکه زمرد باو گفت ای پلیدک نام تو چیست و چه صنعت داری و بدینشهر از بهرچه آمده گفت ایها الملک نام من رستم است و مرا صنعتی نیست بلکه درویش هستم ملکه تخت رمل بخواست چون تخت رمل حاضر آوردند قلم مسین بکف آورده رمل بزد و بنوشت و ساعتی تامل کرده پس از ساعتی سربسوی او برداشت و باو گفت ای پلیدک چگونه با ملوک دروغ گفتی ترا نام رشید الدین نصرانی است و صنعت تو همین است که دام حیلت بدختران مسلمانان گسترده ایشانرا بگیری و تو در ظاهر مسلمان و در باطن نصرانی هستی اکنون راست گو و گرنه به بدترین رنجها ترا بکشم نصرانی زبان در دهان بگردانید و سخن خویش همی خوائید تا اینکه گفت ای ملک زمان راست گفتی ملکه فرمود او را بینداختند و هزار تازیانه بر تن او بزدند پس از آن پوست از وی گرفته استخوان او را بگودال اندر افکنده بسوزانیدند و پوست او را پر از کاه کرده از دروازه شهر بیاویختند پس از آن مردمان را جواز بداد چون طعام بخوردند هر یک بمکان خویش باز گشتند و ملکه زمرد بقصر درآمد و گفت منت خدای را که دل مرا از کسانیکه مرا آزرده بودند راحت بخشود و انتقام مرا از ایشان بکشید پس شکر خدایتعالی بجای آورده و بیاد خواجه این دوبیتی برخواند

  یارب تو مرا به یار دمساز رسان آوازه دردم به هم آواز رسان  
  آنکس که من از فرقت او بیتابم او را بمن و مرا باو باز رسان  

پس از آن بگریست و گفت امید هست خدائی که مرا بدشمنان ظفر داد بملاقات دوستان نیز شاد کند . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و بیست و سوم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت ملکه زمرد گفت امید هست که خدایتعالی مرا بملاقات دوستان شادمان سازد و بزودی علی بن مجد الدین را بمن برساند که خدایتعالی بهرچه خواهد قادر است پس حمد خدایتعالی بجا آورد و بحکم تقدیر گردن بنهاد و گفت

  امیدوار چنانم که کاربسته برآید وصال چون بسرآمد فراق هم بسر آید  
  گلم زدست بدر برد روزگار مخالف امید هست که خارم ز پای هم بدر آید  
  گرم حیاط بماند نماند این غم و حسرت وگر نمیرد بلبل درخت گل به برآید  
  ز بس که در نظر آید خیال روی تو مارا چنان شدم که خیالم بجهد در نظر آید  
  هزار قرعه بنامت زدیم و بازنگشتی ندانم آیت رحمت بطالع که درآید  

چون ابیات بانجام رسانید تن بقضا در داده بدوری حبیب خود شکیبا بود روزها در میان مردم حکمرانی میکرد و شبها در جدائی خواجه خود علی بن مجدالدین میگریست