پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۶۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۶۱-

وزرا و حاجبان را بخواست و ایشان را فرمود که مهندسین و بنا ها حاضر آورده از برای او در پای قصر ایوانی بیک فرسخ طول و بیک فرسخ عرض بنا کنند در اندک زمانی فرمان بجا آوردند چون ایوان بانجام رسید ملکه زمرد بایوان درآمد و از بهر خود خیمه در آنجا برپا کرد و از چپ و راست خیمه کرسی های بزرگان بنهادند آنگاه فرمود سفره ها بگستردند و گونه گونه خوردنیها فروچیدند و بزرگان را بخوردن طعام بفرمود و ببزرگان گفت هر وقت که آغاز ماه نو شود در اینجا حاضر آئید و در شهر منادی ندا کند که هیچکس در آن روز دکان نگشاید و بسفره ملک حاضر آیند و هر کس مخالفت کند کشته خواهد شد پس چون آغاز ماه نو شد فرمان بجا آوردند و بر این عادت مستمر بودند تا در سال دوم آغاز ماه نوشد زمرد بصورت سلطان در آمد و مردمان شهر و سپاهیان فوج فوج همی آمدند و ایشان را بنشستن جواز میداد و خود بتخت مملکت نشسته بایشان نظاره میکرد و هر کس که به سفره نشسته بود با خود میگفت نظر ملک با منست و حاجبان بآواز بلند میگفتند که شرم نکنید بخورید که ملک خوردن شما را دوست دارد پس ایشان بقدر کفایت طعام خورده ملک را دعا گویان باز میگشتند و با یکدیگر میگفتند ما چنین سلطان فقیر نواز تا اکنون ندیده بودیم و زمرد نیز از ایوان برخاسته بقصر اندر آمد چون قصه بدینجا رسید بامداد شدو شهرزادلب از داستان فروبست

چون شب سیصد و نوزدهم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت ملکه زمرد از ایوان برخاسته بقصر اندر آمد و از این کاری که ترتیب داده فرحناک بود و با خود میگفت که اگر خدایتعالی بخواهد بسبب این تدبیر بخواجة خود علی بن مجدالدین خواهم رسید پس چون آغاز ماه دوم شد بعادت معهود سفره بگستردند و ملکه زمرد بایوان درآمد بفراز تخت بنشست و مردمان گروه گروه میآمدند و ملکه ایشان را بنشستن جواز میداد ناگاه ملکه را چشم به برسوم نصرانی افتاد که پرده از علی بن مجدالدین خواجه او خریده بود بیفتاد او را شناخت و گفت این نخستین فرج است پس از آن برسوم نصرانی پیش آمده با مردم بطعام خوردن بنشست و ظرفی طعام که شکر برو آمیخته بودند از برسوم دورتر بسفره اندر بود برسوم دست برده آنظرف برداشت و پیش روی خود بگذاشت مردی که در پهلوی او بود باو گفت چونست که از ظرف پیش روی خود طعام نمی خوری و چرا شرم نکرده دست بظرف دور از خود همیبری برسوم نصرانی باو گفت نخورم مگر از همین ظرف آنمرد گفت بخور خدایتعالی بتو گوارا نکند پس برسوم نصرانی با او مخالفت کرده لقمه از آنظرف برداشت ملکه زمرد بسوی برسوم نظاره میکرد بانک بر خادمان زده گفت این مرد را که ظرف طعام شکر آمیخته در پیش دارد بیاورید و نگذارید که آن لقمه بخورد و همان لقمه را از دستش بستانید پس چهار تن از سپاهیان به برسوم گردآمده او را بکشیدند و لقمه از دستش گرفته بینداختند و در پیش تخت ملکه زمردش بداشتند مردم دست از طعام خوردن باز داشتند و بایکدیگر می گفتند که این مرد ستمکار و گناه کار است از آنکه ظرف طعام از پیش یاران خود بگرفت دیگری میگفت صبر کنید تا ببینیم انجام کارش بکجا خواهد رسید پس چون او را در برابر تخت ملک بداشتند ملکه بانگ بدو زد که ایها الازرق نام تو چیست و بدین شهر از بهر چه آمده آن پلیدک نام خود پوشیده داشت و گفت ای ملک نام من علی و شغل من حیاکتست و بدین شهر از برای کاسبی آمده ام ملکه زمرد گفت تخت رمل از برای من بیاورید و قلمی مسین حاضر کنید در حال آنچه ملکه خواسته بود حاضر آوردند ملکه قلم بگرفت و رمل همیزد و با قلم همی نوشت آنگاه ملکه سر برداشته ساعتی چشم بهر سو دوخت و باو گفت ای پلیدک چرا با پادشاهان دروغ گفتی تو نصرانی هستی و نام تو برسوم است که از بهر تفتیش کسی آمده سخن براستی بگو وگرنه بخدا سوگند که همین ساعت ترا بکشم نصرانی زبان در دهان بگردانید حاضران با خود گفتند که ملک رمل نیز میداند پاکست آن خدائی که همه چیز باو عطا فرموده پس از آن ملک بانگ بنصرانی زد و گفت سخن براستی بگو و گرنه هلاک خواهی شد نصرانی گفت العفو یا ملک الزمان تو در حکم راستگو هستی من روسیاه نصرانیم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و بیستم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت نصرانی گفت من رو سیاه نصرانی هستم پس حاضران از رمل دانستن ملک در شگفت ماندند پس ملکه فرمود که پوست از نصرانی برداشته گاه در پوست او کنند و از دروازه شهرش بیاویزند و در خارج شهر گودالی کنند و گوشت و استخوان او را بگودال اندر بسوزانند آنچه که ملکه فرموده بود چنان کردند و مردمان میگفتند این نصرانی را پاداش همین بود پس چون آغاز ماه سیم شد بعادت معهود سفره بگستردند و طعامها فرو چیدند و ملکه زمرد بر تخت بنشست سپاهیان و مردمان شهر بسفره گرد آمدند و بمکان ظرف طعام شکر آمیخته نظاره میکردند یکی از حاضران با رفیق خود گفت از آنظرف طعام شکر آمیخته بر حذر باش و از او مخور که کشته خواهی شد پس مردمان بخوردن نشسته بودند و ملکه بفراز تخت بر متکای مرصع تکیه زده بایشان همی نگریست که ناگاه مردی از در ایوان در و رو بسفره همی شتابید ملکه را چشم بر او افتاده بر او تأمل کرد دید که همان جوان گرد دزد است و سبب آمدنش این بوده است که او مادر خود را بغار گذاشته بسوی یاران خود رفته بود و بایشان گفت که من دوش دو غنیمت خوب بدست آورده ام یکی سپاهی کشته اسب و سلاح و جامه او را گرفتم و خرجینی پر از زر سرخ با دخترکی ماهروی که هزار برابر آن زرهاست در ربوده همه را در نزد مادر بغار اندر گذاشته ام یاران او ازین خبر فرحناک گشته بسوی غار روان شدند جوان گرد از پیش و ایشان از پی، به غار در آمدند غار را خالی از زر و مال و دخترک گلعذار یافتند جوان گرد حقیقت کار از مادر جویا شد مادر ماجری بیان کرد جوان گرد انگشت ندامت بدندان گرفت و گفت بخدا سوگند از بهر آن روسبی جهان را بگردم و در هر مکان که باشد او را پدید آورم اگرچه بظلمات اندر باشد او را پیدا کنم و آتش دل از آن روسبی فرو نشانم پس در حال بیرون آمده شهر بشهر و کوی بکوی